سلام
چه خبرا؟
هر چی بگین قبول دارم
این روزا خیلی بی اعصابم
حدود ساعت 14:15 بود که لپ تاپو روشن می کنم
سِد کمالمون یه خورده کار نتی داشت
125 زنگ می خوره و سید پا میشه تلو جواب میده
ظاهرا با یه خانوم داره صحبت میکنه
برمیگرده و میگه:
آبتین پاشو
آدرسو میگیریمو حرکت
بعد از 4 دقیقه طی مسیر میرسیم
100 متر جلو تر دختر بچه ای داره خودشو به زمین و زمان میزنه تا ما
ببینیمش یعنی:
آتش نشان بیا اینجا
ما کمک لازم داریم
خلاصه حضورمون در محل رو اعلام می کنیم
از ماشین پیاده میشم و میرم سراغ ست هیدرولیک دستی
وارد حیاط میشیم
الهی یه پسربچه 1/5 ساله سرش بین نرده ها گیر کرده و
بس که گریه کرده سورتش سرخ شده و چشاش خیس
مامانیش هم نگران و دساشو گذاشته رو صورتش
خیلی آروم شرو می کنم با فاصله انداختن بین نرده ها
مادر نگران میاد جلو و سر جگرگوششو نگه می داره و باهاش صحبت می کنه
عزیزم مامانم الان تموم میشه فدات شم
سر آقا کوچولوی خاطره ما آزاد میشه ، میپره بغل مامانش
انگشتشو بین دندوناش میذاره و اشگاش دونه دونه از رو گونه هاش سر می خورن
روح الله مشخصات کاملو واسه گزارش میگیره و منم میرم جلو روبروی آقا پسر و میگم:
دوس داری سوار ماشینمون شی؟
-----------------------------------------
زمان اعلام:14:24
رسیدن به محل:14:28
خاتمه:14:29
مامورین:روح الله نصرآبادی / آبتین محب
چه قشنگ حس مادرانه اون خانومو توصیف کردی.مادر بودن لیاقت میخوادو سعادت که خدا به همه مادرا داده...
الهی من قربون اون مهربونیت برم
ببخشید دیگه تو هر کامنتی سلام نمیدما آخه همه این پستاتو دارم الان میخونم تا فروردین 92 باید برم بخونم!
ای جانم عزیزم. چقدر این بچه ها بازیگوشن!
آفرین به شما که حواست به کوچولو بود.
سلام
علیکم السلام
عالی بود دمت گرم ابتین
این بچه ها هم عجیب هستند والا کاش عکسش بود