سلام علیکم
امروز واسه ما روز پر کاری بود ، اما خسته نشدم
آخه عاشق کارمم
خدمتتون عرض کنم که امروز از ساعت 8 تا 10 نگهبان جلو درب ورودی سازمان بودم
با اجازتون صبحونه رو هم همونجا می زنیم به بدن (جاتون خالی)
پشت میز نشته بودیم که جناب تقی آبادی(فرمانده شیفت) مبان جلو با خونسردی میگن:
آبتین پاشو یه بنده خدایی رو پشت بوم خونشون فوت کرده خاطرات یک آتش نشان
نمی تونن بیارنش پایین
باور کنین این موضوع و اینقدر با خونسردی به ما گفتن که منو دوستم مهدی رجبی اصلاً باورمون نشد تا اینکه صدای زنگ نجات درومد (ممتد نبود) خاطرات یک آتش نشان
فرمانده شیفت یه نگاه کرد و گفت: هنو نشستین که واسه چی منو و دارین نگاه می کنین
هیچی دیگه: سریع سوار ماشین میشیم و ادرس و از ستاد فرماندهی درخواست می کنیم
لباس عملیاتی رو می پوشم
تو مسیر تیم 115 رو میبینیم خاطرات یک آتش نشان
یه اشاره میکنن و می خندن
واسه چی می خندن نمی دونم (البته بعدش من هم به اونا خندیدما / متوجه میشین)
وارد کوچه میشیم
انتهای کوچه یه مرد میانسال با موهایی که در تجربه سفید شده در حال دست تکون دادن رو میبینم
به سمتش حرکت میکنیم خاطرات یک آتش نشان
از ماشین پیاده میشیم
بعد از یه سلام و احوالپرسی ما رو راهنمایی می کنه
کوچه ای تنگ و تاریک
انتهای کوچه یه خونست که صدای سرو صدا و گریه می شنوم
فضا کم کم داره واسم سنگین میشه خاطرات یک آتش نشان
وارد حیاط خونه میشیم
سمت چپم یه سگ پشمالوی قهوه ای رنگ با پا های کوتاه رو میبینم که داره واق واق میکنه
سمت چپم یه دیوار 4-5 متریه که نردبون بهش تکیه دادن
از نردبون بالا میریم
همینطور که بالا میرم
صدای ناله و فریاد پسری جوان بلند و بلند تر میشه
میرسم بالای پشت بام خاطرات یک آتش نشان
بله
مردی حدوداً 50 ساله
روی پشت بام دراز کشیده
چقدر آروم خاطرات یک آتش نشان
باور کنین این اولین باری بود که تو چهره یه فوتی اینقدر آرامش رو میدیدم
اینقدر آرام خوابیده بود
اصلاً انگار خواب بود و داشت خوابای شیرین میدید
خوشبحالش
جو واسم سبک شد خیلی
از یکی از دورو بری ها علت مرگشون رو می پرسم
جواب میدن:
سابقه بیماری قلبی داشته و میترسیده بره عمل کنه
بسکت نجات و اماده می کنیم
پسرش سرباز بود
فکر کنم از پادگان اومده بود بالا سر جنازه پدر
میره کنار جنازه پدر خاطرات یک آتش نشان
و بلند بلند گریه می کنه خاطرات یک آتش نشان
بابا تو که نیستی با جون
ازین به بعد کی به کبوترا اب و دون بده بابا
بلند شو بابااااااااااااااااااااااااااا من به امید تو تو مسابقات شرکت میکردن بابا جون پاشو دیگه
از فامیلاشون میخوایم که کمک کنن و جنازه رو به تو بسکت انتقال بدیم.
پسر فریاد میزنه:
تورو خدا بابامو نبرین ولش کنین خاطرات یک آتش نشان
یکی از آشنایان میره جلو دلداریش میده
ما هم جنازه رو به کمک فامیلاشون میذاریم تو بسکت
به کمک دوستم مهدی رجبی خوب فیکسش می کنیم
ماشین بهشت فضل هنو واسه انتقال جنازه نرسیده
صبر می کنیم
یکی از فامیلا میاد جلو میگه: خاطرات یک آتش نشان
اقا منتظر چی هستین
جنازه رو منتقل کنین پایین دیگه
جواب میدم:
اگه اجازه بدین
یه کم دیگه صبر کنیم تا ماشین بهشت فضل بیاد خاطرات یک آتش نشان
بعد انتقال بدیم
اگه الان جنازه رو بفرستیم پایین
خانوادش اون پایین خودشونو می کشنخاطرات یک آتش نشان
بنده خدا یه کم فکر میکنه و میگه آره اینطوری بهتره
تو این فاصله زمانی از رو پشت بوم میام پایین و میرم تو کوچه
اها اینجاست که بچه های 115 میان
راستی واسه چی اومدن
اگه گفتین؟خاطرات یک آتش نشان
هیچی دیگه
اقایون کیف امداد و دستگاه فشار خون رو جا گذاشتن اومدن ببرن
اینجا بود که ما بهشون می خندیدیم
واقعاً که البته پیش میاد دیگه
ماشین بهشت فضل میاد و جنازه رو به پایین منتقل می کنیم
بسکت و کنار ماشین میذاریم
فضولا جمع شدن
اعصابم و خورد می کنن خاطرات یک آتش نشان
نمی دونم دنبال چی هستن
زیپ بسکت و تا باز می کنیم
دخترش دادو بیداد میکنه:
تورو خدا تورو خدا بذارین یه بار دیگه ببینمش
تو رو قران تو رو جون عزیزتون
می خوام ببینمششششششششششخاطرات یک آتش نشان
خودشو میاد میندازه جلو
یکی از خانم ها میاد و میگیرتش
دوستم رجبی از پاها و من هم از زیر بغلش و دوست دیگمون محمد صادقی از دستاش میگیریم و سریع منتقلش می کنیم به تابوت و سپس تو ماشین
ماشین حرکت میکنه و میره . . . . .
لوازمو جمع می کنیم و برمی گردیم ایستگاه خاطرات یک آتش نشان
-----------------------------------
تاریخ حادثه : 16-8-89
ساعت اعلام حادثه:9:20
مدت عملیات: 40 دقیقه
اعضای تیم: احمد سخدری (راننده) - مهدی رجبی(نجاتگر) - محمد رضا صادقی (مشاور حقوقی سازمان) - آبتین(نجاتگر)
آقایان شکیبا(معاونت عملیات) و سلیمان(روابط عمومی) در محل حضور داشتند
خدا بهشون صبر بده
مرگ ناگهانی تحملش خیلی سخته
ولی کاشکی میذاشتین دخترشون واسه بار اخر پدرشو ببینه
به شما هم خسته نباشید میگم
کنار اومدن با این صحنه ها کار سختیه
دخترشون واسه بار آخر دیدنشون
ما مانع نشدیم
سلام آقای ناجی

خوبین؟
خسته نباشین
خیلی اتفاقی با وبتون آشنا شدم
راستش خیلی برام جالبه که خاطرات یه آتش نشان رو بخونم
وقتی وبتون رو دیدم خیلی خوشحال شدم!!!
مطلب های آخرتون رو خوندم
واقعا باید بگم خسته نباشینننننن
راستی میشه من شما رو لینک کنم؟؟؟
ممنون میشم جوابم رو بدین
چون ایجوری آدرستون رو دارمو میتونم همش سر بزنم
شما هم خواستین تشریف بیارین.....مهمون نواز خوبی هستما!
شب خوش
روحش شاد
حدس میزنم به خاطربیماری قلبی مرحوم شدن!
سلام
بنده خدا بالای پشت بام چیکار می کرده ؟
چطور فوت شده ؟
بنده خدا پسرش ...
حالم دگرگون شد ...
سلام شاهد جونم
خدمتت عرض کنم که رفته بوده به کبوتراش آب و دونه بده
بیماری قلبی
: (
نمیدونم چرا نمیزارن وقتی طرف عزیزش فوت شده باهاش چند دقیقه تنها باشه...گریه کنه....فغان کنه...و هر جور که میدونه با عزیزش وداع کنه...همه عادت کردن بگن....گریه نککن...اون(فرد فوت شده) نمیخواد تو رو ناراحت ببینه!!!! و اینجوری نمیزارن طرف خداحافظی کنه و بفهمه اینم قسمتی از زندگیه......
من فرصت خداحافظی با مادرم رو فقط چند لحظه داشتم اونم با کلی قول که گریه نکنم....و خواهرم که اصلا این فرصت رو نداشت...انقدر الان ناراحتم که میتونم همه کسایی که به عنوان دل داری تمام بغض و درد رو توم خفه کردنو خفه کنم!!!!!!
مرگ طبیعیه و برا همه هست ولی خیلی غم انگیزه...به خصوص بعدنهاش بیشتر از زمان فوت!
چقدر سخته....
خدا به خونواده شون صبربده...
البته وقتی ایشون اینقدر آرام بودن وقت مردن آدم احساس خوبی می کنه..
دستتون درد نکنه. همیشه شاد باشید..
سلام
مرسی که قبول کردین
شب خوش
سلام دوست آتش نشان
خسته نباشی
خدا رحمت کنه این بنده خدا رو، هر کسی یه جوری عمرش تموم میشه
اما من متوجه نشدم چرا اون آقایون اورژانسی به شما خندیدند، و چی شد شما به اونا خندیدی؟؟
سلام و حسابی خسته نباشید
بیچاره
خدارحمتشون کنه...
انالله و انا الیه راجعون........
برای من خیلی سخته که با اینجور صحنه ها کنار بیام اگه من اونجا بودم پا به پای اونا اشک میریختم...مطمئنم که برای شما هم سخته اما باهاش کنار اومدین مگه نه؟کاش ما آدما همیشه یادمون باشه که.............
از یاد مرگ غافلیم و هراسان....
روحش شاد
راستی یادم رفت بگم خسسسسسسسسسسسسسسسته نباشید
سلام مجدد.....یادم رفت بپرسم توی این موقعیت کی یادش بوده که عکس بگیره؟؟؟؟؟؟؟همیشه از صحنه هاتون عکس میگیرین؟؟؟؟
با تشکر فراواااااااااان
باید خدمتتون عرض کنم کخه من تا جایی که بتونم با گوشی تصویر تهیه می کنم
آخه واسه چاپ کتابم می دونم لازم میشه - به امید خدا
ممنونم که دفتر خاطراتم رو برگ میزنین
سلام
نمیدونم چه حسی داره از بس تو مرده تو زندگیت دیدی. من به شخصه اصلا دوست ندارم جای تو باشم. البته تو خیلی خونسردی و شاید بهترین کار برای تو همین باشه.
کار سختی بود این دفعه هم اما خدارا شکر میکنم از اونا تعریف نکردی که پاش نیستو یا دست نداشت.
موفق باشی
سلام راز خوبی؟
چه خبرا؟
خودمم به این قضیه زیاد فکر کردم
نمی دونم شاید این کار برای من بهترینه
ینی تا الان که بهترین بوده
خدا رحمت کنه...ووای چه سخت
یه سوال! شما چه جوری سر عملیات عکس میگیرید؟ خانواده متوفی ناراحت نشدن؟ براشون سخته