ینی کسی پیدا میشه که این خاطره رو بخونه؟

حادثه در 100 متری قله بینالود (ارتفاع 3211 متر)



روز سه شنبه ( 25/3/89)  تیمی متشکل از 10 نفر (7 زن و 3 مرد ) از زاهدان در منطقه بینالود شروع به فعالیت می کنند که پس از صعود قله در حین برگشت دچار حادثه می شوند.

حدود ساعت 20 بود که تو دفترم (کانون تبلیغات)نشسته بودم و منتظر یکی از دوستام (از امدادگران هلال احمر) بودم

درحال طراحی یک جعبه (بسته بندی ) واسه یکی از مشتریام که قرار بود محافظ ولتاژ تولید کنه بودم

دوستمون وارد دفتر میشه(علی آقای حصاری)

بابا چه عجب   نمی اومدی دیگه     شانس آوردی ها  الان میخواستم برم

بشین تا یه چایی قند پهلو واست بیارم

هنو نشسته بود که گوشیش به صدا دراومد

چی  ؟ کجا؟ الان؟  کی بریم؟

یه نگا به من انداخت و گفت:

آبتین تو هم میای؟    گفتم: کجا

گفت: بلند شو بریم تو را ماجرا رو واست تعریف می کنم

دفتر و تعطیل کردم و دنبال دوستمون به راه افتادم

خب بگو ببینم ماجرا چیه؟

هیچی آبتین یک کوهنورد خانم تو دوراهی مسیر صعود به قله بینالود دچار حادثه شده

(دوراهی: همانطور که از نامش پیداست  دوستان اگر مسیر رودخانه میراباد را حدود 1 ساعت به سمت بالا حرکت کنند به قسمتی از راه میرسند که جاده به 2 شاخه تقسیم می شود که مسیر سمت چپ به سمت قله بینالود و مسیر سمت راست به سمت دره های فرعی و ....)

این خبرو یکی از دوستامون که مهندس شرکت ارتباطاته به ما داده بود(مهندس عالمی پور)

خلاصه رفتیم پیش مهندسمون .

تو شرکتشون نشستیم و مهندس هم بیسیمشو با بیسیم هلال احمر مَچ کرد و تو این فاصله ما هم با یکی از دوستان تلفنی صحبت کردیم و ازش خواستیم که ماشینشو (لندرور)در اختیار ما بذاره ، ایشون هم با درخواست ما موافقت کردونو رفتیم در خونشون ماشینو تحویل گرفتیم و حرکت به سمت پمپ بنزین

تو این فاصله زمانی یک تیم 3 نفره از کوهنوردا و یک تیم 3 نفره از هلال احمر با آمبولانس وارد منطقه شده بودن .تیم کوهنوردا زودتر حرکت کرده بودن

ماشین و بنزین زدیم و از دکه ای که همونجا بود رفتم کمی جیره خشک خریدم

از قبل من با سازمان هماهنگ کرده بودم که مقداری لوازم (طناب ، چراغ قوه و ...) در اختیارمون بذارن .

جلو سازمان می ایستیم 

پیاده میشم و دو تا دوستام میرم که از خونشون کفشاشون رو بردارن

منم لوازم و از سازمان تحویل می گیرم و حرکت.

از مسیر روستای عیش آباد خودمونو به رودخونه میراباد می رسونیم

هوا تاریکِ تاریک

به دوراهی می رسیم اما هیچ چی نمی بینیم

موقعیت سوژه (مصدوم) رو دوراهی اعلام کرده بودن .

از اثر چرخ های آمبولانس متوجه شدیم که آمبولانس حرکت کرده به سمت کُتَل نردبون

ما هم مسیر چرخ ها رو گرفتیم و انتهای دره به آمبولانس رسیدیم

صدای دوستان هلال احمر رو تو بیسیم داشتیم که با آمبولانس در حال مکالمه بودن و اینچنین می گفتن:

آقای سلیمانی خودرویی که به سمت شما داره میاد آبتینِ

آقای سلیمانی هم جواب دادن بله

آبتین به اتفاق دوتن ار دوستان دیگه

(این اقای سلیمانی نمو حاجی صدا می زنن)

از ماشین پیاده میشیم

میرم جلو

سلامی حاجی

منم جواب میدم و خسته نباشین

رو به من میکنن و میگن :

حاجی کجا میخوای بری

شما که پات هنو خوب نشده دوباره آسیب میبینه ها

منم انگار که هیچی نشنیدم

موقعیت مصدوم و سوال می کنم که میگن

مصدوم 100 متر زیر قله هست

یک نگا کردمشو گفتم:

اِ به ما گفتم که مصدوم دوراهیه

تازه من به هوای دوراهی اومدم

اگه میدونستم زیر قلست راستش به خاطر پام نمی اومدم

(7 ماه پیش زانوی چپم شکست و با پلاتین ثابت شد)

اما الان اومده بودم

نمی شد برگردم

یک لحظه خودمو گذاشتم جای مصدوم

باید میرفتم بالا

و رفتم

توکل کردم به خدا و حرکت به سمت بالا

ابتدای کار یک شیب 1 ساعته رو باید پشت سر میذاشتیم

راستش اولش یک کم استرش داشتم که واسه پام مشکلی پیش نیاد

حرکت کردیم به سمت بالا

صدای بیسیم بلند شد و

سلام آبتین جان شمایین مسعود دوستم بود امدادگر هلال احمر

منم جواب دادم بله

پرسیدم : کجایین

جواب میدن: 5 دقیقه دیگه ما کُتَل نردبان رو تموم می کنیم

یک موفق باشین نثارشون میکنم و حرکت

ساعت 12:20 بود نفر اول تیم حرکت میکنم

که صدای زوزه یک گرگ سکوت رو شکست

اعتنایی نمی کنیم و حرکت که بعد از 5 دقیقه صدای گرگ ها به 5 تا رسید .

بازم بیخیالشون میشیم و حرکت

زیر قله هدلامپ های  2 نفر رو میبینیم     که دارن به سمت بالا حرکت می کنن

ملومه هنو کسی به مصدوم ما نرسیده

به چشمه زیر جانپناه میرسیم

جاتون خالی آب مورد نیازمون رو برمیداریم

نفری 3 تا بیسکویت می خوریم و مسیرو به سمت پناهگاه ادامه میدیم.

به پناهگاه دوشهید میرسیم ساعت 1:14

یک تیم 2 نفره از هلال احمر (دوستان عزیزم) و یک نفر از اعضای هیئت کوهنوردی و 3 نفر از اعضای تیمی که دچار سانحه شدن تو پناهگاه هستن .

با تیمی که تو موقعیت مصدوم هستند ارتباط برقرار می کنیم

قرار بر این شد که ما 1 ساعت تو پناهگاه استراحت کنیم و بعد از استراحت به سمت اونا حرکت کنیم .

تو تماس بعدی تیم درخواست لباس گرم داشت که دونفر ار بچه ها به سمت بالا حرکت می کنن

قبل از حرکتشون با اونا صحبت میکنم و قرار شد که اگر خواستن که مصدوم و به پایین منتقل کنن 20 دقیقه قبل از حرکتشون به ما خبر بدن تا ما به سمت بالا حرکت کنیم و در بین راه به اونها برسیم و تو حمل مصدوم کمکشون کنم .

البته این و هم باید بگم که ریاست هلال احمر با پایگاه امدادی هماهنگ بودن تا مصدوم و با هلیکوپتر به بیمارستان منتقل کنن .

تو پناهگاه منتظر خبر دوستانمون نشستیم. 

حدود ساعت 4 بامداد بود که در پناهگاه باز شد و یکی از مربیان هیئت کوهنوردیمون به اتفاق بقیه اعضای گروه که کنار دوستشون (مصدوم) بودن وارد میشن .

مربیمون یک سری اطلاعات از وضعیت مصدوم به این قرار در اختیار  ما گذاشتن

شکستگی ساق پا و دنده راست و ترقوه

که مصدوم زیر قله بسکت شده بود

و در هوشیاری کامل بسر می برد

من و دوستام (تیم هلال احمر) با توجه به سقوطی که این خانم داشتن و شکستگی دنده و دیگر آسیب ها احتمال خونریزی داخلی رو هم میدادیم .

که روز بعد با تماسایی که با هلال احمر استان داشتیم متوجه شدیم که مصدوم از ناحیه کبد خونریزی داخلی داشته بودن

بنا به دستور مربی عزیزمون به سمت بالا حرکت می کنیم .

با تیم بالا ارتباط برقرار می کنیم و متوجه میشیم که قرار شده مصدوم و به قله منتقل کنن و تحویل بالگرد بِدَن.

مسیرمون را به سمت قله ادامه میدیم.

تیم رو قله از نور هدلامپ هامون متوجه ما میشن و تو بیسیم اعلام می کنن که نیازی به کمک ما ندارن (چه جالب) و میگن که همه چی هماهنگ شده قرار شده که طلوع آفتاب بالگرد حرکت کنه و مصدوم تحویل بگیره و ما داریم محل فرود بالگردو آماده میکنیم

نمی دونم انگار تیم بالایی نمی خواست با به اونا مُلحَق بشیم

نمی دونم چی بگم بهرحال ما اصرار میکردیم که به اونا ملحق بشیم اما  اونا نمی خواستم

واسه من که خیلی جالب بود خیلی

راستش اونا مو رو میدیدن اما ما پیچش مو رو

اونا می گفتن که بالا نیاین دوستان من پشت بیسیم اصرار میکردن که ما بالا بردیم .

بیسیم و گرفتم  و به تیم بالا اعلام کردم

جناب . . . . .  شما محبت کنین که اجازه بدین ما بیایم بالا

آقای  . . ..   شما 1 درصد احتمال اینو بدین که شرایط جوی اجازه نده که بالگرد بتونه فرود بیاد و مصدوم تحویل بگیره

اصلاً هر چی میگفتم فقط حرف خودشو میزد یا خدااااااااااااا

البته انتظار زیادی هم ازین آقا نداشتما

تجربه این برنامه ها رو ندارن

آخه ما که خودمون سر صحنه میریما

همه جور احتمال و میدیم

اونجا هم احتمال وزش باد شدید و رو قله دادیم  که خدایی نکرده اگه بالگرد نتونه رو قله فرود بیاد

که روز بعد تو گزارشی که از تلو . .  پخش شد خلبان وزش باد شدید و رو قله یکی از دلایل تاخیر تو فرودشون اعلام کرد .

هرچی می گفتم اصلاً انگار تو گوشش نمی رفت 

از من بزرگتر بود و احترامشون واجب

فقط من گفتم که اجازه بده که ما به سمت قله حرکت کنیم و اگه بالگرد اومد و مصدوم و تحویل گرفت ما برمیگردیم اون آقا هم گفتن که:

همه چی هماهنگ شده و بالگرد مصدوم تحویل میگره و نیازی به حضور شما نیست

از تعجب کم موند ه بود شاخ دربیارم

و در اخر هم گفت : حالا بیاین بالا سَرِ صبحی ورزشی میکنین دیگه

تو دلم گفتم آقای . . . .  خیلی بی تجربه ای خیلی در حد تیم ملی

با تمام احترامی که برای ایشون قائل بودم اما ایشون واسه ما احترام قائل نبودن که هیچ  ما رو هم مسخره  میکردن .

بهر حال ادمیزاده دیگه اینم یک مدلشه

اما بیخیال ، شوق به کار این چیزارو از بین میبره

خوشبختانه به جایی رسیدیم که گوشیهامون آنتن داشتن

با مسول امداد استان تماس میگیریم  و با ایشون صحبت میکنیم .

باید بگم که من با مسئول امداد استان(جناب مذهبی) بقول خودشون از زمانی(سال 77-78) که هنو ریش سبیل نداشتم با ایشون اشنا شدم  تو حادثه بم و طوفان گونو در چابهار با هم بودیم

و ایشون از  حضور ما در منطقه تشکر کردن و گفتن که به مسیرمون ادامه بدیم .

آفتاب طلوع کرد و خوشبختانه بالگردو تو آسمون میبینیم و  ما هم دقیقاً ابتدای مسیر گرده (قله بینالود) هستیم .

متوقف میشیم و منتظر فرود بالگرد میشیم .

بالگرد 5-6 دوری رو قله میزنه و بالاخره فرود

یادمه که هنگام فرود با دوستم آیه الکرسی میخوندیم که به سلامت بشینه که نشست .

رو قله غباری خاک بلند شده بود

بعد از مدت زمان کمی بالگرد بلند میشه  و حرکت

خدارو شکر میکنیم خدارا شکر

با تیم بالا تماس برقرار میکنیم  و اعلام میکنن که عملیات با موفقیت به اتمام رسیده و در حال برگشت به سمت جانپناه هستند .

به پناهگاه برمیگردیم .

4 نفر(خانم) از اعضای گروه(گروه کوهنوردی صُبَح ) هم با ما راهی حرکت به سمت پایین میشن .

خیلی تشکر کردن و تو مسیر برگشت متوجه شدم که یکی از خانم ها از ناحیه زانوی چپ دچار آسیب شدند  که زانوشون رو با باند فیکس کردیم تا جلو آسیب گرفته بشه

راستی اینو هم بگم که قبل از حرکت از پناهگاه من هم زانوی چپم رو بستم تا خدایی نکرده مجدداً آسیب نبینه .

نزدیک آمبولانس بودیم که تیم قبل از ما هم به ما ملحق میشن .

به ماشین ها میرسیم و چند تا عکس یادگاری میگیریم و

آن آقایی که رو قله بودن و ما رو به مسخره می گرفتن دوباره اومد و گفتن که سر صبح اومدین ورزش  آره

به حرفاش اعتنایی نکردم و گذاشتم به حساب بی تجربگیش

قبلاً هم توضیح دادم که ما 1 درصد احتمال اینکه بالگرد نتونه فرود بیاد و میدادیم و اونا واسه منتقل کردن مصدوم به پایین به نیرو نیاز داشتن و ما هم تو مسیر بودیم که این اقا که از دوستان خودم هم می باشن  میگفتن به شما نیازی نداریم

بگذریم بعد از گرفتن عکس یادگاری همه  به سمت هلال احمر حرکت میکنیم

با هلال احمر هماهنگ شده بود که یک سوئیت واسه استراحت دوستان کوهنوردمون در نظر بگیرن.

به هلال احمر میرسیم .

جاتون خالی یک صبحانه عالی می خوریم و رفتم پیش دوستای جدیدم اعضای گروه کوهنوردی صُوَرُ میگم دیگه

آدرس ایمیل و وبلاگمو رو یک برگه یادداشت کردم و  ازشون خواستم که عکسارو واسم بفرستن

اونا هم قول  دادن  که حتما واسم میفرستن .( هنو نفرستادن)

-------------------------

راستی باید بگم که با رفتنم به این عملیات از امتحان فیزیک هیدرولیک جا موندم

حالا نمیدونم باید چی کار کنم

امتحانمون ساعت 8 برگزار شده بود و منم تو کوهستان بودم

هیچی دیگه فیزیک صفر  به همین راحتی

اخه شما قضاوت کنین این رسمشه که ما بریم عملیات بعد امتحانمون رو صفر بگیریم


---------------------------------------

راستی امروز هم باخبر شدیم که مصدوم ما از ناحیه کبد دچار خونریزی داخلی  شده بودن و خدا نگهش داشته  و دوستان ماهم که بالاسرش بودن متاسفانه متوجه  این اسیب جدی نشده بودن

---------------------

وای خدا چه همه نوشتما

ینی کسی پیدا میشه که اینهمه نوشته رو بخونه؟

تو قسمت نظرات مشخص میشه


------------------------------------------------------


در مسیر برگشت(عکاس مهندس عالمی پور)

4 نفر از اعضای گروه همراه ما به سمت پایین در حال حرکت هستند





تو این تصویر منو جلو میبینین که زانوی چپم رو بستم

زانوی چپ نفر سوم رو هم به علت اسیب دیدگی بستیم



تصاویر هوایی از ابتدای مسیرمون تا انتها

مسیر حرکتمون رو با خط قرمز مشخص کردم



نمایی هوایی و نزدیک از روستای عیش آباد



تصویری از 2راهی (مسیر به سمت قله بینالود)


محل استقرار امبولانس هلال احمر و خودرو لندرور ما

و ابتدای مسیر کتل نردبان(آخرین نقطه ای که با ماشین میشه پیش رفت )



پناهگاه 2 شهید



حرکت ما به سمت قله با خط قرمز

موقعیت مصدوم رو هم با آدمک آبی رنگ مشخص کردم

محل فرود بالگرد هم با تیک سبز



کروکی صعود به قله بینالود





در انتها باز هم خدا را شکر می کنیم که مصدوم با توجه به وجود خونریزی داخلی (پارگی کبد) دوباره به آغوش خانواده اش بازگشت


اعضای تیم اعزامی:

صامر ابراهیمی                         هئیت کوهنوردی

امیر حمداد                               هیئت کوهنوردی

 رضا ملانوروزی                         هیئت کوهنوردی

علی رستمی                          هیئت کوهنوردی


مهدی سلیمانی      راننده امبولانس هلال احمر - امدادگر- مسئول آموزش و پژوهش هلال احمر

مسود مهدیانیان                       امدادگر

حسین غرونه                           امدادگر

مصطفی عالمی پور                     مسول ارتباطات - امدادگر

علی حصاری                            امدادگر

و خودم (آبتین)                        سازمان آتش نشانی - نجاتگر            


نظرات 39 + ارسال نظر
بهنوش یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:38 ب.ظ http://saeqeh.blogfa.com

بعضی ها خیال می کنن علامه ی دهرن،همیشه حرف حرف خودشونه!
خداروشکرکه مصدوم زنده موند و شما هم سالم برگشتید.
مراقب خودتون باشید

سلام
راستش اصلاً باورم نمیشد که این خاطره تا انتها خونده بشه
ممنونم

همین بعضی ها هستن که بعضی از آدما رو به کشتن میدن

امان از دست این بعضی ها

nobody دوشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:23 ب.ظ http://suchasnobody.blogspot.com/

hi
I read it
I read it
I read it
yahoooooooooooooooooo ;)
be happry
and thanks for helping the human. thanks.

thanks

رسول دوشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:10 ب.ظ

پسر خوب اینجور آدماهمه جا پیدا میشن زیاد سخت نگیر .شما با نیت کمک به همنوعت این اقدامو بدون هیچ چشم داشتی انجام دادی و من از این بابت مطمئنم .
به هرحال حادثه جالبی بود وباعث شد خاطرات زادگاهم (نیشابور)برام زنده بشه مخصوصا کوهستانهای زیبایش/
با آرزوی سلامتی وکسب موفقییتهای بیشتر برایت.

به به آقا رسول
بابا چه عجب
خوبین
---------
بله درست می فرمائین .
خوشحالم از اینکه تونستم خاطراتتون رو زنده کنم.
سلام برسونین از نوع مخصوصش
ایام به کام

راز سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:05 ق.ظ http://www.sahele-andishe.blogfa.com

سلام
پسر عمه من هم آتش نشان است و به واقع تا حدودی خطرات کار شما و همچنین از جان گذشتگی هاتونو درک می کنم . واقعا کارتون دسته. من که جرات این کارارو ندارم

ممنونم
نظر لطفتونِ
ایام به کام

فائزه سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:10 ب.ظ http://mypositivepoints.blogsky.com/

سلام
ای بابا از امتحان موندید که
خدا رو شکر به خیر گذشت
موفق باشی

آره خدا رو شکر -
اما یک ترم اضافه خوندن واقعاً سخته

ویدا سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:55 ب.ظ http://618.blogfa.com/

من خوندمش

خوندین؟
اما نظر ندادینا

ارزو پارسا سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:46 ب.ظ http://www.arezouparsa.blogfa.com/

سلام وای چقدر هیجان انگیزه
تا تهش خوندم خیلی ماهرانه بود خدا نگهدارتون باشه با اینکه امتحان صفر شدید و با وجود پلاتین خیلی سختی کشیدی ولی ارزش نجات یک انسان رو داشت میدونم شما هم همینطور فکر میکنید راستی عکسها خیلی جالبه و اگر این عکسها رو نشون نمیدادید متوجه سختی کار نمیشدیم در مورد اون کسی که بیتجربگی رو به انتها رسوند باید بگم ارزش فکر کردن هم ندارد ولش کنید از این ادمهای مغرور زیاد هست
امیدوارم سالم و سلامت باشید تا به کسانی که کمک لازم دارند کمک کنید بازم شکلک به دادمون نرسید (نیشخند)

ممنونم
لطف دارین
همچنین
موفق باشین
در پناه حق

کیارش چهارشنبه 2 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:24 ق.ظ

سلام آبتین عزیز
فک کنم منو به اسم دارابی میشناسید
هنوز تعریف و حرف از شماست توی گروه ، واقعا نمیدونیم چجوری تشکر کنیم ، امیدواریم گوشه ای از زحماتتون رو بتونیم جبران کنیم
بابا خیلی آپ توو دیتی ما امروز صبح 30/03/1389 ساعت 6 رسیدیم زاهدان
اولین فرصت عکس ها رو واست می فرستم
راستی اسم گروه ما صُبَح (sobah) هستش ، اگه اصلاحش کنی ممنون میشم . .
از خودت بگو ، احوال پات چطوره ؟
خانم آسیابان هم فردا گفتن که مرخص میشه
بازم از همه چی ممنون
خدانگهدار

سلام
خوبین؟
خدا رو شکر
خوشحالمون کردین
منتظر عکسها هستما
حتما واسم بفرستین
ممنونم
ایام به کام
سلام برسونین

دختری با دامن حریر چهارشنبه 2 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 05:13 ب.ظ http://www.patty.blogsky.com

سلام! اولین باره که اومدم اینجا!!!
من عاشق آتش نشانیم اما همه میگن خطرناکه و نرو اما من واقعا عاشق این کارم! اما خب اینجا نمیشه دیگه...
من وقتی مطلب شما رو خوندم خودم هیجانی شده بودم:)
وای خدا! کاش من پسر بودم!!!!!:))
من که نمیتونم به علاقه ام برسم اما امیدوارم شما همیشه موفق باشید تو کارتون!:)
به منم سر بزنید تازه پیداتون کردم و میخوام همش بیام اینجا!!!
منتظر جوابتون هستما!
مرسی

سلام
خوش امدین
چه جالب .
واسه چی دوست دارم پسر باشین
خانوم ها هم میتونن اتش نشان باشند .
چشم . حتماً مزاحمتون میشم
موفق باشین

دختری با دامن حریر چهارشنبه 2 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:39 ب.ظ

مرسی!

خواهش می کنم

یاسمن گولا پنج‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:01 ق.ظ http://hotveb.blogfa.com

سلام
خیلی قشنگ بود با تبادل لینک موافقی

سلام
ممنونم
موفق باشین

بهنوش پنج‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:43 ق.ظ http://www.saeqeh.blogfa.com

سلام دوست من.امیدوارم حالت خوب باشه.من امروز دارم برای۴۵ روز میرم سفر.امیدوارم منو فراموش نکنید و بازهم به من سربزنید
موفق باشید

به سلامتی
چشم مزاحم میشیم

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:51 ق.ظ

کار بدی کردین با پای مجروح پاشدین رفتین کوه.
خیلی هم وقت دارید اینقدر جالب مطالبتونو تمیز و مرتب می نویسید. لذت بردم.

سلام
واسه چی دعوام میکنین
در رابطه با نحوه نگارش هم باید بگم
که سعی می کنم هیچ نکته ای رو از جا نندازم
آخه به لطف خدا میخوام این وبلاگ و تبدیل به کتاب کنم
البته با کمک شما

فرناز جوووون پنج‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:52 ب.ظ http://honiggirl.blogfa.com/

سیلاااااااااااااااااااااااااااااام دوس جونم!
خوشحالم که با وبت اشنا شدم...چه کار سختی داری شماااااااااا...باور کن کل اپت رو خوندم....الانم دهنم کف کرده...(شوخی) یه سوال=کار تو هلال هحمر سخت نیس؟! منظورم اینه که خیلی از خودگذشتگی میخواد....الان کمتر ادمی پیدا میشه که از اینجور کارا بکنه
به هر حال برات ارزوی سلامتی دارم و اینکه همیشه تو کارت موفق باشی
بازم بهت سر میزنم...شما هم از این کارا بکن...خوشحال میشم....
یا علی...

سلام
ممنونم - نظر لطفتونه.
توو هر کاری عشق باشه سختی وجود نداره
موفق و پیروز باشین
مزاحم میشم

سهراب پنج‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 05:33 ب.ظ http://payambare-divaneh.blogfa.com/

سلام
اوه اوه اینجا چقدر خطرناکه
خسته نباشید و مواظب

سلام
خطر خطرررررررر
کوشش کجا رفت
نترس بیا خطر بی خطر
ایام به کام

نازک خیال جمعه 4 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:20 ق.ظ http://http://mnegar78.blogfa.com/

سلام ممنونم که بهم سر زدین
نمی دونم براتون نظر گذاشته ام یا نه به هر حال مطلبت قشنگ بود
بازم بهم سر بزنین
راستی چرا این عنوان و برای خودتون انتخاب کردین؟
بای

سلام
ممنونم که دفتر خاطراتم و برگ می زنین
راستی کدوم عنوان؟

دختر دریا جمعه 4 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:14 ق.ظ

خسته نباشید . خدا قوت
من که همه رو خوندم :)

سلام
ممنونم
امیدوارم اونقدر هیجانی بوده باشه خسته نشده باشین

آقا سلام
دست مریزاد
خدا قوت
گزارش بسیار جامعی بود
از تمام زحمتهایی که متقبل شدید متشکریم و از اینکه تو زحمت افتادین شرمنده تون هستیم
از بابت نرسیدن به امتحان فیزیک هیدرولیک هم خیلی متاسفیم امیدواریم چاره ای جز نمره صفر براتون پیدا بشه

کمال تشکر و قدر دانی رو از شما و دیگر دوستان داریم و امیدواریم در صحت و سلامتی روزگار رو سپری کنید

خانه کوه استان در خدمت همه همنوردان عزیز جهت صعود به قله ۰ ۴۰۵ متری تفتان می باشد
برقرار - پایدار و سرافراز باشید
براتون بهترینها رو آرزو داریم
می بینیمتون

سلام
ای بابا چه زحمتی وظیفست
لطف دارین
به روی چشم حتماً مزاحمتون میشم

مریم فخیمی شنبه 5 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:08 ق.ظ http://asemanebedonemarz.persianblog.ir/

سلام!اولا روزمرد مبارک!البت به قول داییم روز مرد روز ملی جوراب =))
خلاصه عیدهمگی مردای ایرونی مبارک...
.................
هفته پیش دوشنبه اومدم دیدم خیلی طولانیه منم امتحان داشتم گفتم بمونه بعدن میام سرفرصت همه رو میخونم.البته همون روزم یه کم ازسروته مطلبوخوندم وعکساروهم دیدم اماخب نمیشدهمینجوری الکی کامنت داده!نامردی بود!منم که هلاک رفاقت:)
....
ماهاهمیشه فک میکنم آتش نشان بودن یعنی فقط سروکارداشتن باآتیش اما انگارشماآتش نشان هاهمه فن حریف هستینا!!باریکلا!بزن به تخته.پاتون که دیگه مشکل نداره؟راستی چراشکسته بود؟
گرگارو ازنزدیک رصدنکردین احیانا؟برگشتنی چطور دیگه گرگا نبودن؟حالاچجوری فهمیدین 5تابودن؟این گرگا بدجورچش منوگرفتن!:دی
اون آقاهم لابدمیخواسته اینجوری خودشوثابت کنه!متاسفانه بعضی ازمردم حاضرن جون بقیه رو به خطربندازن اماازغرور ولجبازیشون نگذرن!
حالاخداروشکرکه مصدم نجات پیداکرده.
حالاشمایه صحبتی با استادتون میکردین شایدمیشد ازشمابه طوراختصاصی امتحان بگیرن!نمیشد؟
.....
کامنتم طولانی شد!مثه مطلبتون!! اسمایلی خجالت
امیدوارم همیشه موفق باشیدوسلامت
مرسی که به وبلاگم سرمیزنید

سلام
ممنونم که دفتر خاطراتم را با حوصله برگ می زنین
موفق باشین

مریم فخیمی شنبه 5 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:57 ق.ظ

مامخلصیم حاجی!فقط قضیه گرگاهنوزواسم نامعلومه!

شما هم دارین منو حاجی صدا می کنین ؟
کدوم قسمتش نامعلومه؟ . . .

مریم فخیمی شنبه 5 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:28 ب.ظ

آره دیگه حاجی!
فقط میخواستم بدونم ازنزدیک دیدینشون یانه که ندیدین ظاهرا!
....

سلام
باید بگم که نه ما گرگ هارو از نزدیک ندیدیم
ایام به کام

سارا عدالتیان شنبه 5 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 06:19 ب.ظ

سلام آقای آبتین

من از کوهنوردان مشهد هستم که بهمراه آقای مجید ثابت زاده بر روی حوادث کوهستان تحقیق می کنیم

آقای ثابت زاده، مدرس امداد و نجات و نیز عضو تیم جستجو و نجات پارک ملی یوسمیتی ایالت کالیفرنیا در آمریکا هستند. من در مورد حادثه ای که نوشته اید سوالاتی داشتم. چگونه می توانم با شما تماس بگیرم. آیا شما ساکن مشهد هستید؟

ممنون می شوم که با من تماس بگیرید

سلام
خسته نباشین
سلام من و به جناب ثابت زاده برسونین؟
من در خدمتم

زهرا شنبه 5 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:41 ب.ظ

کارتون خیلی هیجان انگیزه، من همیشه دوست داشتم یک امدادگر باشم اما فرصتشو پیدا نکردم، راستی تو گروهمون کلی معروف شدی، مرد پیچی، ببخشید پلاتینی
البته بچه هان دیگه ولی شماها چقد بامزه این، با اون همه خستگی به لحاظ خنده دار بودن کم از پسرای گروه ما ندارین
موفق و موید باشید.

سلام
عجب پس واسه من اسم گذاشتن
مرد پلاتینی
جالبه
مرد پلاتینی
محبت دارین
ایام به کام

زهرا شنبه 5 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:53 ب.ظ

از بچه ها خیلی تشکر کنید، ما منتظرتون هستیم که بیاین تفتان،
خیلی شب سختی بود، احساس کردم خدا می خواد تمام رنج و عذاب اون دنیا رو یکباره تو اون شب نازل کنه، اما تچربیات خوبی به دست آوردیم، به کسی نگین ولی مامان یکی از پسرا گفته دیگه نره کوه،
آخیش، هر چی بود تموم شد، به آقای صامر سلام برسونید و تشکر کنید
همتون خیلی خوب بودید، ببخشید تو آمبولانستون شلوغکاری کردیم، من نبودم پسرا بودن

سلام
حتماً تفتان میایم
اتفاقه دیگه
بازم خدا رو شکر
خدا دوستون داره
شلوغکاری شما کوهنورد میشناسین که شلوغ نباشه؟

chroma یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:52 ق.ظ http://www.chroma.blogfa.com

بسیار جالبه فضای این بلاگ. و کاش همه مشاغل مهجور از شناسایی، بلاگ های اینچنین داشتن تا کم ارزش و نا آشنا نمونن ، چون مردم به چشمشونه تا عقل. و متاسفانه زحمت ها رو نمی فهمن. و واقعا خسته نباشید!
خیلی دوست داشتم می تونستم بیشتر بلاگتون رو بخونم ، اما از اونجا که فعلا وقت تنگ است(!) ، زمان مجال نمی دهد!
خوشحال شدم بهم سر زدین( هر چند جمله ی بدیه واسه گفتن به بلاگ!)

سلام
نظر لطفتونه
محبت دارین
ممنونم

هومن یاری یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:09 ب.ظ

سلام، خدا پشت و پناهتون باشه دستتون درد نکنه و دست مریزاد. بعضای چیزها حسیه و با آموزش بدست نمیاد، و بعضی جیزها تجربی. هر چی که هست، حتی اگر به اندازه یک نفس به عمر یک آدم اضافه کنه، قابل تقدیره. دستتون رو می بوسم، هر چند حتی اسم نجات یافته رو تا بحال نشنیده بودم. خدا به شما عمر با عزت و سلامتی دهد.

سلام هومن جان
بله کاملاً موافقم
اما همیشه حس انسان درست نمیگه عزیزم
بعضی وقت ها این شرایط یا جو حادثه هستند که باعث میشه حس ادم اشتباهی به کمکش برسه
ممنونم که دفتر خاطراتم رو برگ میزنین

دلارام دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:58 ق.ظ

سلام آبتین جان
خسته نباشی، مطلبت طولانی بود ولی روان نوشتنت + اتفاقاتی که افتاده بودن ، کشش لازم واسه ادامه خوندن رو فراهم میکرد

سلام
راستش سعی میکنم که تو خاطراتم تمام وقایع رو ثبت کنم البته به طبان ساده و روان
ممنونم

جاسوییچی دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 05:12 ب.ظ http://jasooyichix.persianblog.ir

سلام رفیق...
ممنون از حضورت
راستش یه مدت به سرم زده بود برم آتش نشان داوطلب بشم...ولی خوب شرایطش جور نشد...خودم خیلی پایه بودما!!!ولی نشد دیگه.
یه سوال...تو در شرایط اضطراری... پر التهاب و بعضا دلخراشی حضور داشتی...می خوام ببینم اینا رو روی روح و روان اعصابت تاثیر منفی نذاشته؟ (حالا بگذریم از لذت نجات جون ادما)

سلام
ممنونم
در رابطه با سوالی که کرده بودین باید بگم که بله تاثیر میذاره
به هر حال انسان هم نوعشو که میبینه دچار حادثه شده یا به طرز دلخراشی از بین رفته رو روح و روان انسان بی تاثیر نیست
و بهترن راه حل واسه این مشکل اینه که
اون حادثه یا واقعه رو واسه چند نفر تعریف کنیم
این پیشنهاد روانپزشکان است.
یکی از دوستان خودم که پرستار اورژانس هستن و همیشه این چنین صحنه هایی رو میبینن بعد از شیفتشون که خونه میرن
تمام وقایع رو واسه اعضای خونه بازگو میکنن و هیچ حرفی رو تو دلشون نگه نمی دارن

طیبه سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:38 ب.ظ http://notes.blogfa.com

سلام
وقتی شروع کردم مطلبتون رو بخونم اصلا حواسم به این جمع نبود که طولانیه تا رسیدم به خطی که خودتون نوشته بودید وای چقدر نوشتما.خیلی خوبه که عکس میگذارید.من که شخصا تا حالا اسم این کوهم نشنیده بودم حالا دیدن تصویر و کروکی و این جور چیزا خیلی برام جالب بود.
موفق باشید و انشاالله زانوتون هم خوب شه.از شکستن زانوتون هم برامون بگید البته اگه دلتون میخواد.

سلام
جدی میگین
ینی شما هم مثل من متوجه این همه مطلب نشدین
شاید نوع نگارش باعث شده
موفق باشین

فائزه سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:57 ب.ظ http://mypositivepoints.blogsky.com/

سلام
خوبی؟
چه خبر؟
با امتحانا چه می کنی؟
راستی لینکت می کنم
موفق باشی

سلام
چون میگذرد غمی نیست
شاد باشین

دیانا چهارشنبه 9 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:05 ب.ظ http://www.passkhande.blogfa.com

چرا نمیشه؟
منم خوندمش تا اعماق تهش

آخه پسر خوب با اون پای داغون کجا پاشدی رفتی؟(آیکن عصبانی)
دیگه هیشکی نبود جانفشانی کنی که شما (مرد پلاتینی)نرید کوه(آیکن نیشخند)
دق کردم از بی شکلکی ای خدا

دیگه .......چگده شما شنگولید که تو اون اوضاع عکس هم گرفتید باریکلا

طرفای ما هم بیاید به کسی برنمیخوره هااااااا

سلام
بله درست می فرمائین
اما
بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش زیک گوهرند

چو عضوی بدرد آورد روزگار دگر عضو ها را نماند قرار

zeinab پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:13 ب.ظ http://happy-girl.blogsky.com

واقعا" جال و هیجان انگیز بود. اینو از ته دل میگم. تا حالا داستان یه عملیات واقعی رو نشنیده بودم. خیلی جالب بود واقعا" ممنون. من الان وقت ندارم اما حتما" میام ادامه ی وبلاگ و میخونم. حتما"
به وبلاگ منم سر بزنین بای

ممنونم
محبت دارین
مزاحم میشم

بارون جمعه 11 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:18 ق.ظ

سلامچرا خونده نشه؟ البته ببخشدها ولی بعضی جاهاش رو میشد حذف کرد که راحت تر خونده بشه. اقا اینجا ایرانه. جون مردم مفته. وقتی پای ؛حرف حرف منه؛ وسط بیاد اون خانوم که هیچ کل طایفه اش و کل شهرش هم بمیرن برای آقایون رئیس مهم نیست. موفق باشید.

اینم یک جور نظره
موفق باشین

باران یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:14 ب.ظ http://andonya.parsiblog.com

سلام

عالی بود
راستی ورزش صبح گاهی رو قله خوب بود ؟!
کم محلی بهترین جوابه برا ادمای خودخواه
عجب عکسایی
عکسای هواییتونم جالب بود
التماس دعا

سلام
ممنونم
محبت دارین
راستش چی بگم
---------
ممنونم
ایام به کام

hasti چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:10 ب.ظ

آقا آبتین
موفق و بقول خودت پیروز باش
ممنون از نوشته هات

هدی شنبه 2 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:01 ب.ظ

سلام
یه خدا قوت جانانه در درجه ی اول بهت میگم
دیدی چقدر طرفدار داری تاحالا ۳۵ نفر برات نظر گذاشتن برو حال کن
راستی برای منم دعا کنید چون بی نهایت مشتاقم که اتش نشان بشم اما متاسفانه از نظر شرایط سنی ۲ سال کم دارم دعا کنید که این ۲ سال به سرعت برق و باد بگذره و من به ارزوم برسم
اگه لطف کنی و یه خورده از روزای اول کارت و شرایط کارت برام بفرستی بی نهایت ممنون میشم
بای بای

میلاد صمیمی یکشنبه 19 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:11 ب.ظ http://miladrescue.blogfa.com

سلام ابتین جان دوباره خواندم ...دیگه خودت ببخششون ... :(

بخشش لازم نیست؟اعدامش کنید

دوست سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:14 ب.ظ http://www.amm5431.blogfa.com

باسلام خدمت دوست وهمکارعزیزم راستشو بخوای من هم این خاطره هم خاطراتت روخوندم آغاازاین مهندسازیادداریم خودتو ناراحت نکن یه بار من خودم توجاده درحال برش خودرویکی بود همش سروصدامیکردفکو دادم بهش گفتم بیا خودت کارکن فکوگرفت دستش روشن کردن همانا وپیچ خوردن دستش هماناخودتوناراحت نکن راستی اون آقاسیبیلوبودرفتی خونشون زیادنترسیدی.
آغاقربون شما ابولفضل مستانه نجاتگرهلال احمرآذربایجان شرقی سراب

سلام ابوالفضل جان
ممنونم که دفترمو برگ میزنی عزیزم

پدیده یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:35 ق.ظ http://padideh-napadid.blogfa.com/

دست مریزاد رفییییییییییییییییییییییییق
حس دلنشینیه

محبت دارین شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد