منم عمو اتش نشان اومدم پیشت عزیزم


حدود ساعت 15 امروز بود که تلفن 125 بصدا در اومد

پدری نگران از محبوس شدن کودکش خبر می داد

و صدای گریه فرزندش هم از پشت گوشی به خوبی شنیده میشد.

حرکت می کنیم

انتهای میلان یک نفرو میبینم که داره دست بلند میکنه

حرکت میکنیم به سمت انتهای کوچه

از ماشین پیاده میشم میرم جلو

پدری جوان و نگران و میبینم که از شدت استرس نمی دونه چی کار کنه 

اینو میخوام بگم که اگه یک کم فکر میکرد و خونسرد می بود اصلاً نیاز نبود که با ما تماس بگیره

بگذریم

وارد حیاط منزل میشم

صدای گریه نی نی کوچولوی 2 ساله ی ما فضای آپارتمان و پر کرده

واحد شماره 2 بودن

همینطور که از پله ها بالا میرم صدای گریه بیشتر میشه

صبر کنین یک لحظه

الان دیگه صدای مامانیشو هم میشنوم که داره میگه:

مهدیار  عزیزم

الان آقای آتش نشان میاد درو باز می کنه  عزیزم گریه نکن     پسرم مهدیار 

بالاخره به جلوی در میرسیم

مامان مهدیار نگران شدید

سلام میکنم

میرم پشت در با مهدیارمون صحبت کنم

سلام مهدیار کوچولو  خوبی عمو

من عمو اتش نشانم   اومدم پیشت عزیزم

خیلی سعی کردم که آرومش کنم اما نشد

با خودم گفتم

مامانیش نتونست ارومش کنه

اونوقت  انتظار دارم با صحبت های من آروم بشه

یک نگاه به قفل در میندازم

همه چی دستم میاد

ظاهراً پدر در حال نصب قفل در بوده

فقط دستگیره ها رو نصب نکرده بودن

که مهدیار کوچولو میرن تو خونه و درو می بندن

و چون دستگیره ها نصب نبوده بابایی و مامانی نمی تونن در و باز کنن

ما هم یک پیچ گوشتی انداختیم دقیقاً جایی که دستگیره نصب میشه و چرخوندیم و در باز شد

مهدیار و پشت در میبینم که دستش رو چشاشه و داره گریه میکنه

مامانیش بغلش میکنه و باباییش هم تشکر 

------------------------------------------------

تو این اتفاق اگه بابایی مهدیار عجله نمی کرد و خونسردی خودشو حفظ میکرد خیلی راحت میتونست با یک پیچ گوشتی درو باز کنه و  تا رسیدن ما ،شاهد گریه کردن عزیزش پشت در نمی بود



نظرات 5 + ارسال نظر
زینب یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:02 ب.ظ http://happy-girl.blogsky.com

آخییییییی عزیزم چه قد نازه این کوچولو!
بازم شما...
ممنون که به دادشون رسیدید :)

سلام
ممنونم
وظیفست

بهنوش دوشنبه 21 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:18 ق.ظ http://www.saeqeh.blogfa.com

الهی بمیرم!بچه چه زجری کشیده.با اینکه زیاد نبوده اما ترسیده
خدابهتون شادی و سلامتی بده

راز چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:41 ب.ظ http://www.sahele-andishe.blogfa.com

سلام آبتین جان
بازم آفرین به کارت. راستی سعی کن وقتی میخوای یه داستانی تعریف کنی از لغت میلان استفاده نکنی چون همه نمیدانند معنی آن چی میشه به جز خراسانی ها. منم متوجه شدم چون یه مدت اونجا بودم. مرسی.

باشه
شاید هم همه متوجه میشن بجز . . . . ها
ممنونم

محسن جوووووووون پنج‌شنبه 24 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:05 ق.ظ

فکرکنم روانشناسی بخش اعظمی درشغل شمابازی میکنه والبته همه مانند شما روابط اجتماعی قوی ندارن پس شما میتونین کلاس روانشناسی جهت پرسنل برگزار کنین
خداقوت
پیروز باشید

بله
حمایت های روانی هم بخش اعظمی از کار ما هستند
موفق باشین

سید بهنام طباطبایی پنج‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1392 ساعت 04:23 ق.ظ http://seiied-behnam.blogfa.com

سلام. اگر من جای شما بودم این کوچولوی ناز رو میخوردمش، الهی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد