آبتین الان دوستش میاد و یه خنجر میذاره بیخ گردنت و میگه:


با سلام

اول بگم که خستم

 از دیشب بجا یکی از همکارا اومدم سازمان الانم که شیفت خودمه  خاطرات یه اتش نشان

ساعت 3 بامداد رفتم تو آسایشگاه واسه خواب

چه خوابی

تازه چشمام گرم شده بود و رفته بودم تو یه عالمه دیگه که

آبتین  آبتین   آبتین با تویم پاشو

چشامو باز می کنم

اپراتور مرکز فرماندهی جلوم نشسته

آبتین شرمندم من باید برم(ایشون مربی شنا هستن و ساعت 5 صبح کلاس داشتن)

لطف کن بیا تو ستاد فرماندهی

جواب میدم: چشم

میرم تو ستاد فرماندهی

چی بگم والا

ملت که خواب ندارن(البته بعضی هاشون ها)

این بعضی ها فکر کنم روزها میخوابن

شب ها بیدارن فقط واسه اینکه مزاحم 125 بشن

بگذریم خوابم می اومد اسیدی ها

اخه واسه چی منو باید از خواب بیدار می کردن

من که تا ساعت 3 بیدار بودم

تازه منو هم دیده بود که تا اون وقت شب بیدار بودم

بی خیال عاشق کارمم دوسش دارم  این چیزا مهم نیس

صبح میشه

لوازم و کنترل می کنم

یکی از همکاران شهر های نزدیک اومدن اینجا

ماشینشون دچار مشکل شده

پسر با مرامیه این اقای عشقی

جلو سازمان ایستادم

یه اقا میاد جلو

آقا ببخشین میشه یه سیم چین به من بدین

جواب میدم: واسه چی میخوای عزیز

انگشتر تو انگشت خانومم گیر کرده

انگشتش هم ورد کرده در نمی یاد

من: شما لطف کنید خانومتون رو بیارین اینجا ما واستون برش می زنیمش

بنده خدا: ای بابا از خونه بیرون نمیاد که اگه بیاد که خوبه

من: با خودم گفتم حتماً خانومشون حامله هستن و نمی تونن بیان اینجا

بنده خدا: آقا شما نمی تونین بیاین خونه ما

خونه ما به اینجا نزدیکه

من: نه عزیز

میرم پیش دوستان 5 دقیقه ای نگذشته که:

فرمانده شیفتمون جناب تقی ابادی صدا می زنن:

آبتین  ابتین   بیا اینجا

من: جانم عباس اقا

آبتین جان (با ستاد فرماندهی هماهنگ شده )لوازمو بردار برو خونه این اقا حلقه تو انگشت خانومشون گیر کرده واسشون برش بزن

این مدلیشو تا حالا ندیده بودم

ینی اینقدر موضوع اورژانسیه که من باید با برم خونشون

لوازمو برمی دارم و حرکت

میرسیدم به منزل بنده خدا

یه حسی داشتم

به این بنده خدا و این ماجرا مشکوک بودم

بنده خدا 5 دقیقه ای در میزنه تا بالاخره در باز میشه

با خودم میگم: اگه اوضاع خانومشون اینقدر بحرانیه

واسه چی اینقدر دیر درو باز می کنن

وارد میشم

یه حیاط نسبتاً بزرگ

از 2 تا پله رو طی می کنم

جلو در ورودی 4-5 جفت کفش مردونه میبینم و 1 جفت سندل زنونه

دیگه به دروغ بودم ماجرا مطمئن میشم

آبتین خدا به دادت برسه

وارد خونه میشم

زیاد مرتب نیس

یه آقا   چی بگم والا

بدن هیکل خفن اصلاً اخر خفنا

سیبیل  نداشت

یه جفت دسته بیل پشت لباش کاشته بود

با یه جفت چشم ورقلمبیده

هیچی دیگه: با خودم گفتن ابتین کَلَکِت کَندَس پسر

وارد اطاق میشم

یه نگاه سریع درو برم میندازم و این چیزا رو میبینم

روبروم یه پنجرس که کنارش یه تختخوابه

کنار تختخواب سمت راست یه میز کوچیک

رو میز یه اینه که یه تسبیح اگه اشتباه نکنم  یه تسبیح چوبی اویزون کردن

و کلی خِرتوپِرتِ دیگه

سمت چپ اطلاق نزدیک پنجره یه کمد لباس

کف قالی پهن شده

سمت چپم یه جوون لاغرو میبینم که رو زمین دراز کشیده و مصدوم(عتقبت ذعوا)

اینجاست متوجه میشم که این مثلاً همون خانم بنده خداست که من فکر کرده بودم حاملن

سمت راستم همون اقا هیکلیه نشستن

مصدوم ما که گفتم که جوون لاغر اندام قد بلند هستن

دست راستشون از ناحیه انگشت ها دچار بریدگی شدن

و یه دکتر هم که تو نگاه اول شناختمش انگشتان مصدوم ما رو بخیه زدن

فقط مشکلشون یه حلقه بود که داشت تو انگشت مصدوم به اونا دهن کجی می کرد و می خندید

خلاصه این حلقه رو نتونسته بودن در بیارن

منم میشینم روبروی دکتر

رو زمین یه بسته سیگار و زیر سیگاریه

اونارو از تو دست و پام جم می کنم که حالم از هرچی دود و دمه به هم میخوره  اَه اَه  اَه

دستکش لاتکس دستم

لوازم رو هم اماده می کنم

و می خوام برش رو شروع کنم که در اتاق باز میشه

یه خانم

اولین چیزی که تو چهره این خانم میبینم

یه حجم کبودیه که زیر چشم چپشون داره خود نمایی می کنه

تصور بکنین:

یه خانم با موهای بلند و ژولیده  لباس تیره رنگی پوشیده و یه شلوارک آبی رنگ تا زیر زانو(نه چندان کوتاه) سلام می کنن و من هم به رسم ادب

علیک سلام

میان تو اتاق و کنار پنجره می ایستنخاطرات یه اتش نشان

که بنده خدا  رو به خانمه می کنه و میگه: واسه چی اومدی من الان خودم می اومدم

هیچی دیگه: با خودم گفتم اینجا کجاس ای بابا کجا اومدیم ما چی ماموریتی شد این ماموریت

و چی خاطره ای بشه 

خانومه رو به من می کنه و میگه: شما خیلی چهرتون آشنایه

منو میگی تو دلم یه یا ابوالفضل خاطرات یه اتش نشان

جواب میدم خانم من

آره شما

شما از دوستای فُلانی نیستین

نه خانم اشتباه می کنین

خانومه: خیلی واسم اشنایینا

اسمتون چیه: اون آقا ترسناکه میگه رو  لباسش که  نوشتهخاطرات یه اتش نشان

اسمش آبتینه

خانومه اسممو زیر لب زمزمه میکنه

آآآآآبتین

آقای فلانی باشگاه بدنسازی دارنا

شما اونجا نمی رفتین باشگاه

نه خانم  اشتباه می کنین

گیر داده ها  اونم سه پیچ  هی میگه یه جا منو دیده

ای بابا زود حلقه رو ببریم و خلاص شیمخاطرات یه اتش نشان

گوشیم و بر میدارم و رو به آقا ترسناکه می کنم میگم:

اجازه میدین من یه عکس بگیرم

آقا ترسناکه میگه : واسه چی می خواین:

من: هیچی واسه ثبت خاطرم می خوام

اگه بگین نگیر نمی گیرما

آقا ترسناکه میگه: فقط انگشتا  رو بگیری ها

من: چَشم / عکسو نشون خودتون میدم

اگه حس کردین که مشکلی داره حذفش می کنمخاطرات یه اتش نشان

یه عکس  از انگشتای بنده خدا میگیرم

گوشیم و میدم دست آقا ترسناکه و میگم:

اگه فکر می کنین این عکس مشکل داره که پاکش کنم


نه مشکلی نداره

یه صفحه فلزی بین انگشت دست و حلقه میذارم تا خدایی نکرده به پوست دست اسیبی وارد نشه

  خاطرات یه اتش نشان  عینک ایمنی رو به چِش می زنم و برش شرو میشه

یه طرف حلقه برش می خوره

اما حلقه همچنان به انگشت داره علاقه نشون میده و ثابته ثابته

حلقه رو یه برش دیگه میدم و خیلی آروم از بین انگشت ها خارجش می کنم

دستکشام خونی شده

درشون میارم

در حال جمع کردن لوازم بودم که آقا ترسناکه شرو کرد به سخنرانی به این شرح:

این و که می بینی اینجوری افتاده ها   /  اینجوری نبینش

این احترامشو نگه داشته که نزده

و الا حریفش بوده می خوردتش

یه نگا به مصدوم می ندازم(بنده خدا از لاغری و ضعف در حال مرگ بود)

جواب میدم: بله آقا مردانگی کرده

آقا ترسناکه: بله احترامشو نگه داشته

ازشون اجازه می گیرم که حلقه پیشه من بمونه

آقا ترسناکه میگه: مشکلی نداره

میخواد چی کارش کنه

باشه واسه شما(اما من فراموش کردم بَرِشدارم)

رو به آقا ترسناکه میکنم  و میگم: اگه امری نیس من مرخص شم

یه نگاه ترسناکی می کنه و میگه: یه لحظه صبر کنین

ببینم این دوستم کارتون نداره

با خودم گفتم : آخه چی کارم داره یا اینکه نه

آبتین الان دوستش میاد و یه خنجر میذاره بیخ گردنت و میگه:

ببین  جوجه فسقلی اینجا هر چی دیدی ندیدی

شتر دیدی ندیدی شیر فهم (مثل این فیلم ها)

خلاصه دوستشون هم میاد و میگه : نه کاری ندارم

سریع بلند میشم و میام بیرون   خاطرات یه اتش نشان

یه فر هم دنبالم داره میاد

بهش میگم: انشاالله که حالشون زود خوب شه و از رو تخت بلند شن

بنده خدا هم میگه: ممنونم آقا   زحمت کشیدین

و این بود خاطره امرو صبح ما

خاطرات یه اتش نشان

گزارش حادثه: مراجعه حضوری در ساعت 10:20

مدت عملیات: 20 دقیقه

تاریخ حادثه: 11-8-1389






نظرات 10 + ارسال نظر
دختر نارنج و ترنج سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:30 ب.ظ http://toranjbanoo.com/

وووووویییی پناه بر خدا!!!
مو به تنم سیخ شد من این عکس رو دیدم....
چه دلی داری شما!!!!!
الهی... همینه که می گم آتش نشانی کار هر کسی نیست....
خدا بهتون قوت بده. انشالله همیشه سلامت باشی و از این دست ماموریت های عجیب غریب هم برات دیگه پیش نیاد!

شاهد سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:35 ب.ظ http://www.emdadgar.com

بابا واقعاً که ...
خدا صبرتون بده با این جک و جونوارا...

مریم چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:36 ق.ظ http://www.thornbirds.blogsky.com

در این مواقع که مورد مشکوک میزنه شما نباید پلیسی کسی رو درجریان بذارید....
؟
یک جوری بود تعریفتون.....یا خوب جو میدی یا واقعا جو داشته!!!

ارزو پارسا چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:01 ق.ظ http://www.arezouparsa.blogfa.com/

سلام
ای بابا ترسناک بود ولی ارزششو داشت حسابی هم حلقه سیریش شده بود من بود بعد از اومدن از اون خونه کلی میخندیدم به حس ترسناکش
موفق باشی

rb چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:28 ق.ظ

خسته نباشی

چرا دستش اینطوری شده
جریانش چی بوده آخر؟ من که نفهمیدم..

؟

تلاله چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:30 ق.ظ

ای وووووووووووول پردل وجراتی شما

الهه حمیدی چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:18 ب.ظ http://koohestaneman.blogfa.com

سلام بر آتشنشان جوان
عجب ماجرایی بود.
توی کدوم شهر ساکن هستید استاد؟

دختر دریا چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:33 ب.ظ

ا ه ه . پس همکارای شما هم مثل همکارای ما ، هی شیفتشون رو بهتون میندازن
ای خدا نگم چی کار کنه این همکارهایی رو که تو شب کاری آدم رو از تو rest می کشن بیرون .

منم از این خاطرات با حال ها دارم ها فقط حیف که نمیشه نوشتشون

خسته نباشید . من حس این long شیفت وایسدن رو درک می کنم

جوهر شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:15 ق.ظ http://myprinter.blogsky.com

سلام! چه جای مخوفی رفته بودین! خدا رو شکر زنده اومدید بیرون...

نیلوفر جمعه 3 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:57 ب.ظ http://taraneyerahaee.blogfa.com

از آخر نفهمیدم اونیکه حلقه تو دستش بود زن بود؟ۀ
کی رو میخاسته بزنه؟
دعوا شده بود با شوهرش؟
واسه همین نمیتونسته پاشه؟
سیبیلو چه کارش بود پس؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد