خیلی دوست داشتم یه ضربه کوچیک زیر نوک انگشتام حس می کردم

  

 

 سلام 

روزه نمازاتون قبول  باشه بیشتر

خدمت گلتون عرض کنم که این خاطره برمی گرده به 24 بهمن - 1389

یادمه که بعد از ماموریت نوشتمش اما لپ تاپم مهلت نداد و خلاصه  آی سیش سوختو 

الانم با زور و بلا بالا میاد 

بیخیال   

می دونم خاطراتم طولانییه  اما مجبورم دیگه 

آخه قرار کتاب بشه

نمیتونم کوتاهشون کنم 

ممنونم از دوستانی که با صبرو حوصله میخونن  

خاطراتم رو میگم بابا  

امروز جمعست و راهپیمایی

با خودرو نجات مثل سالهای گذشته باید بریم استقرار

حدود ساعت 9 میریم و در محل از قبل تعیین شده مستقر میشیم

خیلی گرسنه شدم  اینقدر با عجله راه افتادیم که از

صبحونه جا افتادم

زود تموم شه برم ایسگاه یه دلی از......

همکارم راننده خودرو نجات  و میگم میرن و با دست پر بر میگردن

واییییی 2 تا کلوچه هم در بیابان نعمتیست

جاتون خالی

راهپیمایی هم تموم شد

میایم ایستگاه

دوستان همه دور همیم

باتفاق دوست عزیزم اسدی سفره ناهار رو پهن میکنم

میزو می چینم

غذا رو می کشم 

همکارم رو صدا میزنم

جاتون خالی

خیلی گرسنمه خیلی

اولین قاشق رو میذارم تو دهنم

هنو طعم غذا رو نچشیدم که

زنگ نجات این آرامش و لذت رو ازم میگیره

ینی فرصت نمی کنم که همون یه قاشق رو پشت میز ناهار بخورم

زنده نگه داشتن زمان واجب تر از همه چیزه

زنده موندم یه ادم    کمک به یه آدم

سریع حرکت میکنیم

خیلی سریع تر از اون یه قاشق ناهاری که به سمت دهانم برده بودم

ستاد فرماندهی حادثه رو به این شرح اعلام می کنه:

همکاران عزیز سریعاً اعزام شین به سمت روستای بوژان

چاه افتادگی

عمق چاه 4 متر

افراد محبوس شده 2 نفر که  فقط بالا تنشون از خاک بیرونه

به ابتدای روستا که رسیدین اعلام کنین تا اطلاعات دقیق تری در اختیارتون بذاریم

و تا نزدیکی مسجد روستا باید پیشروی داشته باشین

سریع لباس و هارنس نجات  می پوشم

لوازم مورد نیاز رو هم به حلقه های اتصال هارنس متصل می کنم

چاه افتادگی   2 نفر

تا حالا همچین حادثه ای نرفتم

خدا به دادشون برسه

نزدیک روستا میشیم

ستاد فرماندهی اعلام میکنه پل سوم راهنما منتظرتونه

نزدیک مسجد روستا میشیم

2 طرف جاده ماشین پارکه

راننده سرعتش رو میاره پایین

ناگهان یه نفر میاد جلو ماشین و به اون سمت رودخونه اشاره می کنه

ماشین متوقف میشه

از ماشین پیاده میشم

میرم جلو

بنده خدا خیلی دستپاچه شده

ازش می خوام که آروم باشه

سوال می کنم

موقع حادثه شما اونجا بودی

نه اقا من اونجا نبودم

منو فرستادم که شمارو ببرم اونجا

از وضعیت مصدوما خبر داری؟ چند سالشونه

نمی دونم آقا فقط می دونم که سنشون بالا نیس

پیرمرد های روستا میان جلو

متوجه حظور ما و 115 شدن

می دونم بازم این حس کنجکاویشون باعث میشه که بیان جلو یک ریز از ادم سوال کنن

بیخیال میشم

سریع میرم تو ماشین

به کمک بیسیم به ستاد فرماندهی اعلام می کنم که راهنما رو دیدیم

و با توجه به صحبت های اولیه متاسفانه خودرو قادر نیس تا محل حادثه حرکت کنه

3 تا کلاه ایمنی بر میدارم

یکی واسه خودم و دوتای دیگه واسه 2 تا مصدوم ته چاه

اینجا باید بگم که خوشبختانه دورمون شلوغ شده

 در کابین ها رو بالا میزنم

کیسه لوازم فنی رو بر میدارم

سنگینه

یه پیرمرد و می بینم که جلوم ایستاده

ازش می خوام که کمک کنه

با اشتیاق یه طرف کیسه لوازم رو میگیره

از رو پل رودخونه عبور می کنیم

دوستام بی عارفی و صادقی و پشت سرم دارن میان

بنده خدا پیرمرده اهسته حرکت میکنه

زمانو نباید از دست داد

کیسه لوازم رو میندازم رو پشتم و با سرعت بیشتری مسیر رو ادامه میدم

راهنما هم جلوم داره حرکت میکنه

یه کوچه باغ باریک پر از گل و لای

که بعضی از قسمت ها آب در جریان داره

هوا هم سرد  

کوچه باغ کم کم شیبش بیشتر میشه و من هم بیشتر نفس نفس میزنم

خدا کنه چیزیشون نشده باشه

خدا کنه تو این فاصله زمانی که ما بهشون میرسیم  خطری تهدیدشون نکنه

به راهنما میگم

چقدر دیگه مونده

جواب میده:  هنو خیلی فاصله داریم

به یه دوراهی میرسیم

مسیر سمت راست رو ادامه میدیم

کوچه باغ اینجا یاریکتر میشه

ینی 2 نفر شونه به شونه میتونن حرکت کنن

پشت سرم هم همکارام دارن میان

صدای تپش قلبم رو خوب میشنوم

تُپ تُپ تُپ تُپ

آب دهانم رو به زحمت قورت میدم

2 نفر رو میبینم که از روبروم دارن میان

ازشون سوال می کنم

چقدر دیگه مونده که برسیم؟

جواب میدن

2 دقیقه زیاد راهی نمونده

خدا رو شکر که داریم میرسیم

پیچ رو که رد می کنیم عده زیادی رو میبینم که دور هم جمع شدن

حتماً دور دهانه چاه جمع شدن

ایشاالله که حال 2تاییشون خوبه خوبه

میرسیم جلو

برین کنار

راه رو باز کنین

یه صدایی از تو جمعیت میگه

برین کنار آتش نشانی اومده

جمعیت میرن کنار

انتظار دیدن دهانه یه چاه رو داشتم

اما چاهی در کار نبود

یه کانال v شکل  به عمق 4متر پهنای بالای کانال حدوداً 3 متر می شد و انتهای کانال به 80cm می رسید

اما . . . . 

اما کسی رو نمی بینم

رئیس ایستگاه و معاون عملیات سازمان هم به ما ملحق میشن

مردم روستا از سر دلسوزی و کمک وارد کانال شدن و مشغول کاوش شدن

دیواره های کانال خیلی خطرناکه

احتمال ریزش مجدد داره

از مردم میخوایم که  از کانال خارج شَن

اما فایده نداره

شاید اگه من هم جای اونا بودم و عزیزم زیر خروارها خاک مدفون شده بود

حال و روزم ازینا بدتر بود

از اون چند نفری که تو دست و پامون بودم می پرسم که کسی هم موقع حادثه اینجا بوده

رو به یه بنده خدایی می کنه و میگه اره

میرم جلو

بنده خدا صورتش پر گِلِ

با استرس شدید میگه

من خودم و در بردم

منم اون پایین بودم

من پاهام گیر کرده بود

سریع قبل از ریزش دوم خودمو کشیدم بیرون و فرار

اما 2 تا دیگه از دوستام . . . . ..

ازش می خوایم که اخرین نقطه ای رو که دوستاش رو دیده نشونمون بده

محل 2 نفر رو مشخص می کنیم

فاصلشون از هم دیگه حدود 2-3 متری میشه

اهالی روستا دارن تو کانال با بیل و کلنگ دنبال عزیزشون می گردن

اصلاً به توصیه های ما گوش نمی کنن

هرچی میگیم که روی اوار رو نباید سنگین کنن

اما فایده نداره

باید شروع کنیم به شمع زنی

اما لوازم همراهمون نیس

اخه گفته بودن که 2 نفر تو چاه افتادن

ما لوازم امداد تو چاه رو با خودمون اوردیم

معاونت عملیت سازمان(آقای شکیبا) هماهنگی لازم رو انجام میدن

مطمئنم که با این شرایط این قصه سر دراز دارد

اهالی روستا وارد کانال شدن

متاسفانه به حرف ما هم گوش نمیدن

اخه امکان ریزش مجدد کانال بود

سمت راست و چپ کانال باغ میوه بود

که درخت های سمت چپ دقیقاً مماس بودن با لبه کانال و ریشه هاشون هم

از خاک زده بیرون

امکان سقوط درختان به داخل کانال وجود داره

بنا به دستور جناب مدیح(رئیس ایستگاه مرکزی)

با احتیاط کامل و رعایت نکات ایمنی درخت ها رو با طناب ثابت می کنم

تا خدایی نکرده  سنگینیشون باعث ریزش مجدد دیواره کانال نشه

از مردم روستا می خوایم که به مدت 15 دقیقه به ما زمان بدن تا به کمک الوار های چوبی

داخل کانال رو شمع زنی کنیم

در همین حین خانواده های اون دو مرد مدفون شده وارد صحنه میشن

سرو صدا و گریه   جو رو بهم میزنه

کار رو تعطیل نکنین

فکر کنین بابای خودتون

داداش خودتون او زیر

اون وقت کار و تعطیل می کردین

یکی از اهالی روستا علت دست نگه داشتنمون رو واسش بازگو می کنه

میگه که بچه های آتش نشانی از همون دقایق اول اینجا اومدن

میگه که ما می خوایم ایمن سازی کانال رو انجام بدیم

خوشبختانه اروم میشن

اما از داخل مثل دریایی مواج هی غرش می کنن

تیم نجات وارد کانال میشه

به کمک الوار و پایه های فلزی که داریم

کانال رو واسه کاوش ایمن می کنیم

داخل کانال هستم

دیوار سمت چپم هم باید ایمن بشه

در حال شمع زنی هستم

یکی از اهالی روستا از بالای کانال صدا میزنه

پسر حاجی دیوار پشت سرت هم باید ایمن بشه

یه جَک هم اونجا بزن

سرم و می چرخونم به سمتش جواب  میدم:

اجازه بدین اینجا رو ثابت کنم بعد به اونجا هم میرسم

دوباره صدا میزنه با لحن خشن تر از قبل:

میگم اونجا رو هم باید ثابت کنی چرا با خودت نمیاری با تو ام

وای خدا داره رو اعصابم راه میره

چشم  اینجا که تموم شد دیوار سمت چپم رو هم ایمن میکنم

اینبار با صدای بلند تر

جوری که همه تا صداشو میشنون اروم میشن رو به من میکنه و میگه:

میگم اونجا رو ایمن کن

چی شده

نکنه میترسی

اگه میترسی خودم بیام

میترسی اره

اعصابم و به هم ریخته بود:

با عصبانیت تمام جواب دادم

شما نمی خواد از ترس و شجاعت واسه من بگی

من کارمو بلدم

تا اینا گفتم خودش از نردبون پایین اومد

اومد تو کانال

تو چشام نگاه کرد و گفت:

تو که می ترسیدی از همون اول می گفتی من خودم می اومدم

دندونام رو رو هم فشار میدم و سکوت

بنده خدا میره به سمت دیوار سمت چپم

به سمت بالای کانال

به هم ولایتی هاش میگه:

بدین به من اون الوارو

در همین حین که می خوان الوارو بدن به این اقا

دیواره کانال خیلی کم ریزش می کنه

بنده خدا از ترس یه تکونی می خوره

تو چشاش نگاه می کنم

و میگم: چی شد اقای شجاع  ترسیدی؟

عرق سردی رو پیشونیش نقش می بنده و هیچی نمی گه

کارم رو انجام میدم

میرم کمکش

کنارش که می ایستم و بهش میگم

حاجی منو ببخش به خاطر اینطور صحبت کردنم

ناراحت بودم

یه نگاه تو چشام میکنه و هیچی نمی گه

ایمن سازی به پایان میرسه و از کانال خارج میشیم

بچه ها همه تو همون نیم ساعت اول همه خسته شدن

خدا رو شکر که مردم روستا کمکمون می کنن

به نوبت وارد کانال میشدن و شروع به . . . . .

هوا کم کم داره تاریک و خنک میشه

پرژکتور ها رو به کمک موتور برق روشن می کنیم

بعد از نیم ساعت موتور برق خاموش میشه

میریم  جلو

وای خدای من

آبتین به خاطر 5 ثانیه     5 ثانیه تنبلی

دیدی نتیجه تنبلی و حواسپرتی تو پسر

هر  شیفت بنزینشو چک می کردما

اما امروز نمی دونم چی شد که یادم رفت

البته یادم رفت هیچ توجیهی نداره

من تخلف کردم

فرمانده شیفتمون(بی یار عارفی) میاد جلو

میگه چی شده ابتین واسه چی خاموش شده

جواب میدم:

هیچی من امروز بنزین موتور برق و چک نکردم

من مقصرم

جواب میده:

نه همش تقصیر تو نیس ابتین

جوشکار سازمان هم مقصر

میاد موتور برق رو بر میداره

بنزینش تموم میشه به ما هم هیچی نمیگه

جواب میدم: نه من مقصرم

خوشبختانه جناب شکیبا موضوع رو پیگیری می کنن و خیلی سریع 40 لیتر بنزین

میارن

تو این فاصله زمانی یکی از اهالی روستا واسمون بنزین میاره

موتور برق ها رو روشن می کنیم

هوا دیگه تاریک شده 

 

 

و باران نرمی در حال باریدن

مردم روستا هم چند جای مختلف آتیش روشن کردن

میرم پیش بنده خدایی که  حادثه رو به چشم دیده

ازش می پرسم

مطمئنی که اون 2 نفر دوستاتون رو میگم

دقیقاً همون جایی هستن که الان مردم دارن تو کانال رومیکنن؟

جواب میده: بله اقا من با اونا بودن

من خودمو در بردم

اما اونا. . . . .

تیم هلال احمر هم به محل میان

5 امدادگر و یه راننده به همراه امبولانس

مسولیتشون رو آقای باری راننده امبولانس به عهده داره

هوا سرد شده و باران در حال باریدن

بالای کانال ایستادم و دارم اون پایین رو نگاه می کنم

سنگ های خیلی بزرگی اون پایینن که فقط باید به کمک طناب به بیرون کشیده شن

طناب رو به سنگ گره میزدن  15 نفر (آتش نشان/اهالی روستا)

طناب رو می کشیدند و سنگ رو از کانال خارج می کردیم

سنگ ها که خارج میشد مجدداً با بیل و کلنگ شروع به زیرو رو کردن خاک می کردن

به همه کلاه ایمنی داده بودیم

خسته که میشسدن جاها عوض می شد

یه هو سمت چپ کانال

اون پایین

یکی از روستایی ها که کار می کرد

می بینم که یه فریاد بلندی می کشه و با استرس شدید می خواد طناب دور کمرش رو باز کنه

از شدت ترس و علجه نمی تونه

با خودم میگم:

مگه اون پایین چه خبرِ

چی شده میرم جلو تر چیزی نمی بینم

بنده خدا اون پایین خیلی ترسیده بود

طناب و از خودش باز کرد و از مردم میخواد که دستشو بگیرن که زود تر از

کانال خارج شه

میاد بیرون میزنه تو جمعیت و ناپدید میشه

همکارا می گن که یکی از مدفون شده ها از خاک در اومده

واسه همین ترسیده

با خودم گفتم

حتما شدت جراحاتش اونقدر زیاد بوده که بنده خدا اونجور فرار کرد

حتماً سرش تِرکیده

همیشه یه جفت دستکش لاتکس تو جیبام دارم

جناب شکیبا معاونت عملیات ازم میخوان که برم کنار جنازه

میرم پایین

اون جلو روستایی ها انگار با خودشون مشکل دارن

فرمانده شیفتمون از اون بالا صدا میزنه:

آبتین برو پایین یه چِکیش بکن

با اشاره میگم که مرده بابا

دوباره ازم می خواد که برم

منم با خودم میگم که باید برم پایین

حداقل جلو اهالی روستا نبضش رو بگیرم هرچند که مرده

وارد کانال میشم

بنده خدا فقط سرش از از خاک زده بود بیرون (بصورت افقی)

 یه سر میبینم که بصورت افقی از کانال زده بیرون

پر از گل و لای شده بنده خدا

ترومای سر

صورتش پر از خونه

انگشتام رو میزارم رو نبضش (گردنی)

چیزی حس نمی کنم

خیلی دوست داشتم که یه ضربه کوچیک زیر نوک انگشتام حس می کردم

یه ضربه کوچیک اما . . . . .

اما هنو بدنش گرمه

از کانال خارج میشم

یکی از همکارام از بالا صدا میزنه

آبتین  نگاهش می کنم

یه چشمش رو می بنده و سرش رو به یه سمت تکون میده

به این معنا که: آبتین بنده خدا فوت کرده?

منم با اشاره جواب دادم اره متاسفانه

اما بدنش هنو گرم بود

7 ساعت زیر خروارها خاک تو عمق 5 متری

نمی دونم

فرمانده شیفتمون میاد سراغم سوال میکنه

ابتین چی شد؟ جواب میدم

من چیزی حس نکردم

اما    اما    بندش هنو یه کم گرم بود

مطمئن بودم که فوت کرده

به رحیم مسول امدادگرا میگم که اونا هم یه بار مصدوم رو چک کنن

 با خودم می گفتم :اصلاً آبتین شاید  تو عجله کردی

شاید زنده بوده

امدادگرا هم چِکِش می کنن جواب منفیه

بنده خدا

به کمک مردک خارجش می کنن و می برنش

اما هنو عملیات به پایان نرسیده یه نفر دیگه اون پایینه

هلال احمر درخواست اعزام تیم آنست(سگ های جستجو و نجات) از مرکز استان می کنه

تو این فاصله زمانی مجدداٌ کانال رو ایمن می کنیم

تیم انست به همراه مسئول امداد جمعیت هلال احمر شهرستان وارد صحنه میشن

مطمئنم که کاری از دست سگ های نجات بر نمیاد

اسمشون روشونه دیگه

سگ های نجات

آدم زنده رو تا عمق 8 متری ردیابی می کنن تازه

اگه تا عمق 8 متری روزنه ای به سمت بیرون باشه

سگ ها وارد کانال میشن

تا وارد میشن خیلی سریع از کانال خارج میشن

باور کنین احساس خطر می کنن

میرم کنار مربی سگ و تو گوشش می گم

خودتون وارد کانال نشین

احتمال ریزش داره

فقط سگ ها رو واسه سِرچ بفرستین

دوستم علی حصاری وارد کانال میشه

صداش میزنم علی اقا خارج شده

خطر ریزش دیواره وجود داره

یه نیگاه به من می کنه و چیزی نمی گه

چند بار صداش می زنم ولی انگار نه انگار

فقط می دونم که این کارا شجاعت نیست حماقتِ حماقت

سگ ها وارد کانال میشن و  خیلی سریع از کانال خارج میشدن

(تو این لحظه یه سری اتفاقات می افته که بنا بدلایلی ثبتشون نمی کنم)

مربی سگ های نجات اعلام میکنه که جنازه باید کنار نردبونه داخل کاناله

اون دورو برو کاوش کنین

سگ ها از کانال خارج میشن

باران تبدیل به برف شده

میرم کنار آتیش

هنو امروز صبح سرماخوردگیم بهتر شده بودا

اما الان حس میکنم که گلوم داره بسته میشه

قراره که نیروی تازه تفس بیاد جایگزین ماشه

ما سازمان تماس میگیرم و صحبت می کنم

اپراتور اعلام  میکنه :

آبتین جون نیروی تازه نفس داره میاد عزیز

جواب میدم:

ممنونم آقای رضایی می دونین من سرماخوردم حالم هم زیاد جالب نیس

بعد از 45 دقیقه ینی حدود ساعت 23:20 تیم دوم وارد صحنه میشم

موارد لازم رو به سرپرستشون اعلام میکنیم

روند کار و شرایط کانال رو خوب واسشون تشریح می کنیم و بر می گردیم سازمان

سرماخوردگیم تشدید شده

از شدت خستگی خوابمون نمی بره

حدود ساعت 4 صبح بود که تیم دورم هم میان سازمان

اما متاسفانه نفر دوم هنو زیر خروارها خاک مدفونه

نمی دونم کی خوابم می بره

چشامو باز می کنم ساعت 6 صبح

ساعت 7:30 همه دور میز صبحونه جمع میشیم

جناب مدیح(رئیس ایستگاه مرکزی) مجدداً تیم رو می بندن و 

رو به من میکنه و میگه: ابتین اماده ای

باید بریم

جواب میدم:

حسین جان من زیاد حالم خوب نیس اجازه بدین من برم خونه

جواب میدن: نه ابتین جان اونجا کاری نداریم 

بیا بریم

باشه حسین جان میام

هنو حرفم تموم نشده که دوستم ابوالفضل(مسئول امداد و نجات سازمان)

رو به من میکنه و میگن: آبتین شما نمی خواد بری من میرم

منم تشکر می کنم

تیم به سمت روستا حرکت میکنه

منم که نمی تونم برم خونه

آخه نیرو نداریم

تو شیفت می مونم

رئیس هلال احمر جناب دامنجانی تماس میگیرن و با ایشون هم صحبت می کنم و علت وقوع حادثه رو

واسشون تشریح می کنم

و ایشون می فرمایند که تیم هلال احمر هم در مسیرن 

 

 

 

عکس:آبتین

نظرات 16 + ارسال نظر
ابوالفضل سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:21 ق.ظ http://www.mardankhatar.blogsky.com

سلام آبتین جون خیلی منتظرمون گذاشتی برای ثبت این خاطره یادش بخیر چه حالی کردیم با اون ناهار جات واقعا خالی بود اگه میدونستم کارت اینقدر طول میکشه سهم ناهار تو رو هم میخوردم راستی هنوز فکرم توی اون غذاهس

فرنوش سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:35 ق.ظ

سلااااااااااام..............
واقعا چیزی واسه گفتن ندارم چون با تمام توان سعی و تلاشتون رو میکنید در شرایطی بسی سخت و طاقت فرسا که همه کسی توان ماندن در اون شرایط رو نداره ........
خدا قوت...

فرنوش سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:46 ب.ظ

راستی یادم رفت بپرسم : شمع زنی یعنی چی؟

من ِ او سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:03 ب.ظ http://maneoo73.blogfa.com

تنها تفاوت ما این است : تو به خاطر نمی آوری ، من از خاطر نمیبرم !

سحرجاویدی +منصوره شفیعی سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:18 ب.ظ http://khyrkhah.blogfa.com

سلام اگه اشتباه نکنم آخرین باری که اومده بودیم شمامی خواستیدکرکره راپایین بکشید.حالا منصرف شدید؟

کرکره
کدوم کرکره؟

ح.ج.ت سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:18 ب.ظ

سلام
از ساعت 4صبح شروع کردم به خوندن تا 8
الانم 3تا پست آخرو خوندم
خاطرات آتشنشان مهربون و قهرمان خیلی قشنگه
البته من به زور خودمو متقاعد کردم که آتشنشانی به درد من نمیخوره چون اصولا بدجوری احساسیم میدونم دردسر میشه
تو یکی از پستات پرسیده بودی اگه یه روز از جلو آتشنشانی رد بشین ببینین همه دارن استراحت میکنن بعضیا مطالعه و... چیکار میکنین
من شخصا صدامو صاف میکنم خیلی بلند داد میزنم خسته نباشین
فکر کنم ایستگاه شما همون ایستگاه اول بلوار معلم باشه یه جایگاه گاز هم کنارشه
من که شخصا هروفت از اونجا رد میشم همه چی رو چک میکنم
یه دونه ماشین حریق یه دونه ماشین نجات که احتمالا آبتین قهرمان با دوستاش با اون میرن نجات یه دونه موتور نجات یه وانتم هست که الان دقیق یادم نیست چی بود پیکاپ هایلوکس کاپرا یا نیسان
عکستو رو گوشیم سیو کردم تا هروقت از جلو ایستگاه رد میشم اگه یه نفرو دیدم که شبیه آبتین خان بود کلی از دیدنش کیف کنم و به خودم افتخار کنم که یک قهرمانو دیدم
من راستش عاشق این خاموش کننده هام همونا که وقت تصادف با فاصله مناسب میذاری کنار ماشین آسیب دیده
به خاطر همین چند بار یواشکی ازشون استفاده کردم خیلی حال میده
خوش به حالت منم عاشق هیجانم فقط یه سوال
با ماشین آتشنشانی میشه دریفت کشید

فکر کنم بشه
آقا شما چه قدر حلقه از دست این ملت خارج کردینا
به سرم زد یه روز یه حلقه دستم کنم بیام ایستگاهتون درخواست کمک کنم البته خب یه مشکلی هست از کجا معلوم شیفت شما باشه؟
میگم یه سوال من 18 سالمه نمیشه ما آتشنشان افتخاری بشیم
نه بیخیال عقل درست حسابی ندارم میزنم کار دست همه میدم
من میام
هروز میام ببینم پست جدید گذاشتی یا نه
وبت حرف نداره
انصافا کارت خیلی سخته
ولی اینکه آدم بدونه خدا مواظبش هست خیلی خوبه
خوش به حالت قهرمان
بای
تا
های

سلام
ممنونم از اینکه اینقدر با دقت و حوصله دفتر خاطراتم رو برگ می زنین
واسم جالب بود خیلی
سپاس

دختر نارنج و ترنج سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:54 ب.ظ http://toranjbanoo.com

سلام آبتین عزیز من
خوبی؟
آخه من و این حرفا دوست خوبم؟ تو همیشه عالی می نویسی.. من این روزها توی جوش امتحانام. امروز ریاضی داشتم و شنبه فیزیک اما انشالله تموم می شه میام دوباره با نیرو.
مطلب رو خوندم و دلم ریش شد... مثل همیشه می گم عجب شجاعتی دارید شما. از روزی که خاطرات تو رو می خونم ارادتم به آتش نشانها ده برابر شده... توی خیابون می بینمشون هرجور شده باشه کنار می کشم که مبادا یه ثانیه توی کارشون خلل ایجاد کنم...
همیشه موفق باشی....

لطف دارین شما

ناهید کوچولوو سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:59 ب.ظ http://mohandes-kocholooo.tk/

خسته نباشید

زهرا چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:37 ق.ظ

بعد از این همه وقت که دوباره تونستم به ایمیلتون سر بزنم وخاطراتتون رو ورق بزنم خوشحالم .
ومی خواهم بگم که درک می کنم چه قدر کارتون سخته واقعا خسته نباشید .
راستی برام خیلی دعا کنید اخه فردا پس فردا نتایج کنکور رو میدن منم خیلی استرس دارم.

سلام
توکل به خدا

حسین پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:17 ب.ظ http://fireman125.blogsky.com

سلام اوضاع احوال چطوره چه خبر خوبی قالب جدید با عکس جدید مبارک شرکت تون در چه حاله
سلام برسون . . .!

حسین پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:22 ب.ظ http://fireman125.blogsky.com

سلام خوبی یادم رفت بگم خوشحال میشم با هم تبادل لینک کنیم نظرت چیه دوست بسیار عزیز من . . . .

mostafa جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:51 ب.ظ

in khodesh ye romane doge nemikhad ketab benevisi
fekre onai ke vaght dnadaran o faghat vase khodet mian ye sari be inja bezanan

ابوالفضل جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:20 ب.ظ http://www.mardankhatar.blogsky.com

سلام قهرمان قالب جدید وبلاگت مبارک خدا رحمت کنه روح الله داداشی رو به رحمت ایزدی رفت ولی آیا کسی هم از لیلا اسفندیاری یاد کرد اصلا میشناختنش اصلا کارهایی رو که انجام داده بود رو مردم میدونستن خدایش رحمت کنه ازت میخوام یه پست واسه لیلا بزاری تا حداقل بازدید کننده هات بشناسنش

جوهر شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:18 ب.ظ http://myprinter.blogsky.com

سلام!
خیلی دردناک است... خدا به خانواده ها صبر بده

میراکل یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:24 ق.ظ http://tm67pearly.blogfa.com

وای خیلی هیجان انگییییز بود
چقد همه تون باید نیرو بدنی هاتون بالا باشه..ماشالله..ماشالله
---
من پارسال فرستاده بودنم واسه غربالگری یه کارخونه که اون بخشی که دفتر دستک منو گذاشته بودن کنار بخش آتش نشانی ..
روزهای خوبی بود..
عاشق وقتایی بودم که اگه بیکار بودن بعد از ناهار والیبال بازی می کردن

آرمان دوشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:29 ب.ظ

واقا که خسته نباشید میگم به کل اتش نشان ها به خصوص آقا آبتین عزیز که چنین کار سختی دارن.البته برای اونا عشق .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد