آقا خفش می کنین شما این زبون بسته رو


سلام

بله میدونم 

هنو به حال نیومدم واسه نوشتن  نمی دونم واسه چی حس و حال نوشتن ندارم

بی خیال الان که حسش هس می نویسم




امروز صبح حدود ساعت ۹ رئیس ایستگاهمون مدیح واسه هرکدوممون یسری کار مشخص کرده بودن رو یه برگه نوشته  و داده بودن دست فرمانده شیف(عباس تقی ابادی)

بله دیگه داریم به ۷ مهر نزدیک میشیم

۷ مهر روز اتش نشان  یسری کار داریم پیشاپیش انجام میدیم

نظافت و ازین کاررا دیگه

یسری لوازم اسقاطی از تو محوطه دوستان جمع و بار مزدا  کرده بودن

قرار شد که با عباس اناری بریم و لوازم رو تو انبار اسقاطی تخلیه کنیم

خلاصه رفتیم بار رو تخلیه کردیم و تو مسیر برگشت

نه نه تو انبار بودیم که همراه دوستمون زنگ می خوره و خلاصه بعد از اتمام مکالمه میاد جلو میگه:

آبتین یه گربه رفته رو درخت  باید بریم میراث فرهنگی پیش خانم حصاری

گفتن که باید برین

ای بابا عباس آقا ما که وسیله ای نداریم

خودمون رو میرسونیم به میراث فرهنگی جون یه موجود در خطره خطر

یه آقا میاد جلو از لباس فرمی که تنمونه متوجه میشه که آتشنشانیم

آقا شما اتش نشانین

با خنده  سلام می کنیم و ما رو راهنمایی می کنن به سمت گربه داستان 

گربه رفته بالای یه درخت کاج

غرفه دارا میگن :آقا این ۲ -  ۳ روزه که این بالاس  الان داره میمیره

گرسنشه  دیروز تا این پایین پایینا اومده باز ترسوندنش رفت بالا

نای میو میو کردن نداره

رو به بنده خدا کردم گفتم: این الان ۳ روزه اون بالاس شما الان تماس گرفیتن؟

ای ول دارین بخدا

جواب میده: ما گفتیم مزاحمتون نشیم آقا

جواب میدم : مزاحمت کجای حاجی وظیفمونه

گربه هم جون داره دیگه  نداره؟ داره دیگه

پس حق زندگی کردن هم داره

خلاصه یه بررسی میکنیم و تماس میگیرم  ۱۲۵  (یه گربه سیاه که بالای درخته)



از اپراتور(رضایی) در خواست می کنم که ایستگاه ۴ که نزدیکترین ایستگاه به ماست رو اعزام کنه محل

درخت کاج کهنسالی بود و قدش هم که ماشاالله بلند

منتظر میشیم که بچه های ایستگاه ۴ بیان

تو این فاصله میریم تو غرفه فیروزه تراشی  خودمون رو به آرامش میرسونیم

خدایی عجب رنگی داره این سنگ  چه زیباییی توش نهفتس

خلاصه یکی از همکارای ایستگاه ۴ رو میبینیم که وارد محوطه میراث فرهنگی  شد خودمون رو بهش نشون میدیم

میاد جلو

سلام ابتین  سلام داش عباش

رو به من میکنه و میگه: آبتین این کار خودته  تو استاد نجات گربه هایی

اینم که تو ارتفاعه راسته کار خودته

منم جواب میدم: شرمنده من پام درد می کنه نمی تونم از نردبون برم بالا

شما لطف کن نردبون رو بیارین

یه کاریش می کنیم

نردبون رو میارن و به درخت تکیش میدیم

گربه بنده خدا که حال نداره سرش و بچرخونه و ببین این پایین چه خبره

یکی از غرفه دارا میاد جلو میگه:

آقا این شما رو اون بالا ببینه فرار نمی کنه

من: نه اقا ینی اکثرشون نه فرار نمی کنن

دقیقا حس می کنن که می خواین بهشون کمک کنین

ثابت می ایستن

دوستمون عباس آقا دستکش بدست میرن بالا

داره کم کم نزدیک گربه میشه که گربه از جاش بلند میشه و میره رو شاخه های باریک تر درخت

سریع به دو نفر میگم که یه چادری چیزی بیارن این زیر بگیرن که اگه خدایی نکرده گربه خودشو انداخت پایین بگیرنش و آسیب نبینه

صحنه جالی شده بود

عباس آقا یه خورده بالا تر میرن و گربه ی داستان ما هم احساس خطر می کنه و خودشو میرسونه به درخت کناری(فکرشو بکنبن ۳ تا درخت کاج بلند که شاخه هاشون رفته بودن تو هم)

میره رو اون یکی درختو بلند بلند میو میو می کنه

دورو برمون هم شلوغ شده بود

خلاصه این آقا گربه بازیش گرفته بود

می خواست خودشو با این کاراش مشهور کنه

واسه چی؟ واسه اینکه تا دوست ما به کمک نردبون از درخت دومی رفت بالا

مجددا رفت رو درخت سومی

تا نزدیکی های لبه پشت بوم رفتا اما رو بوم نپرید

ترسید    ارتفاع زیاد بود

نه اینطوری نمیشه

مردمم که هی نظر میدادن

آقا برین بالا با یه چوب بزنینش پرتش کنین پایین

آقا به من ۰۰۰ ۱۰ تومن بدین من میرم  میگیرمش

واقعا که یه گربه ای رو نمیتونین بگیرین

چه جالب اتیش نشانی گربه هم میگیره

آقا با تفنگ بادی بزنین بندازینش

آقا داره بدل کاری می کنه

خلاصه هرکی یه چیزی می گفت:

تا اینکه یه فکری بسرمان خطور کرد

بهترین کار

یه چوب بلند نازک یکی از غرفه دارا آورده بود تا گربه رو با اون مثلا با بزنیم و پرتش کنیم پایین

سرش یه جارو بسته بود

از یه نفر می خوام که واسمون یه رشته نخ ضخیم یا ازین نخ پلاستیکی ها که قنادا دور جعبه شیرینی می بندم واسمون بیاره

تو این فاصله جارو رو از چوب جدا می کنم

بنده خدا هم یه توپ نخ واسم میاره

نوک چوب یه حلقه درس می کنم(نخ دورشته)

دو تا رشته نخ رو  واسه اینکه از هم جدا نشه رو با چسب نواری به هم می چسبونم

این حلقه اندازش متغییره

ینی الان حلقه بزرگه واسه اینکه راحت تو گردن آقا گربه بیفته

و از دوستم خواستم زمانی که رفت بالا و حلقه افتاد تو گردن گربه

ادامه نخ رو بکشه تا حلقه کوچیک شه و گردن گربه ازش خارج نشه

همینطور که داشتم حلقه و نخ ها رو چک میکردم

یه پیرمرد  دیدم داره با همکارا صحبت می کنه و خلاصه گفت:

اصلا مسئول شما کیشه  بچه ها هم با انگشت منو نشون دادن

ای بگم خدا چی کارسون نکنه

مسئولییتمون کجا بود

پیرمرد میاد جلو با چهره ای مهربون میاد میگه:

آقا من می تونم بگیرمش

بزار برم بالا  میگیرمش میارمش پایین

با مسئولییت خودم

جواب میدم:


حاجی چه عجله ای داری شما

گربه که اون بالا حالش خوبه

خطری تهدیدش نمی کنه

پس عجله ای نداریم

مطمئن باش اگه خطری تهدیدش می کرد ما الان بالا درخت بودیم

پس هیچ عجله ای نداریم

درسته

پیرمرد چیزی نمی گن و میرن عقب می ایستن

این سیستم ما ok میشه

این سری حصارنوئی میره بالا

چوب رو میدم دستش میگم:

علی جون حلقه رو که انداختی تو گردنش    سریع با از انتهای چوب بگیرو

گربه رو بفرس پایین تا خفه نشده

علی هم لبخندی میزنه و میره بالا

ارتفاع زیاده و گربه هم رفته رو شاه های نازک درخت

دوستمون نمیتونه زیاد بره بالا

چوب رو به اهستگی نزدیکش میکنه و خیلی اروم حلقه رو میندازه تو گردنشو

نخ رو میکشه و گربه ما اسیر حلقه میشه

میو میووووویی میکرد باید می بودیم

علی خیلی سریع از انتهای چوب میگیره و گربه رو میفرسته پایین

گربه هم صداشو تا عرش می رسوند

بنده خدا اومد گقت آقا خفش می کنین شما   

 می کشینش زبون بسته رو

یه لبخندی می زنم و میگم:

خیالت راحت باشه

تا زمانی که میووو میووو میکنه ینی میتونه نفس بکشه و هیچ خطری تهدیدش نمی کنه

علی از انتهای چوب گرفته و اما 2 متری گربه با ما فاصله داره

2 نفر هم زیر گربه یه چادر گرفتن

که اگه خدایی نکرده سقوط کرد آسیبی نبینه

از علی میخوام که از انتهای نخ بگیره و گربه رو بفرسته پایین

اما 1 متری فاصله داریم با سوژه

پارچه رو می خوام که بالا تر بگیرن

از علی می خوام کهگربه رو رها کنه

گربه رو چادر سقوط می کنه

اما نخ دور گردنشه

نخ رو آزاد می کنیم و گربه هم آزاد

صحنه ی جالبی بود

گربه طفلکی از ترس جمعییت نمی دونس کجا فرار کنه

مشغول جمع کردن لوازم بودیم که بنده خدایی اومد جلو گفت:

آقا واقعا کار شما سخته

دستتون در نکنه

جالب اینجاست که با دوربینش از صحنه اخر عملیاتمون فیلم گرفته بود

و ناراحت بود از اینکه دیر متوجه شده و دیر به سر صحنه رسیده

خانم حصاری هم یه سینی چای ریخته بودن و کلی تشکر کردن بنده خدا

جای دوستن خالی بیادتون بودیم چایی رو میزنیم به بدن و برمیگردیم ایستگاه


پ ن: واسه خیلی ها جالب بود که آتش نشانی می خواد جون یه گربه رو نجات بده


نظرات 9 + ارسال نظر
سارا شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:33 ب.ظ http://seacave.blogfa.com

ملیحه شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:27 ب.ظ http://barane52.persianblog.ir

وایییی باز گربه

ابوالفضل شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:59 ب.ظ http://www.mardankhatar.blogsky.com

ایول داری بابا الکی نیس که بهت میگن آبتین پنجه طلا

فرنوش یکشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:10 ب.ظ

سلاااااااااااام...........
چه پیشی شیطونی بوده ها...
اما شما هم بهترین راه رو واسه پائین آوردنش انتخاب کردین...یکی از بهترین راه های مهار حیوانات.......

بلهههههههه

میراکل دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:03 ق.ظ http://tm67pearly.blogfa.com

آخی یاد اون گربه هه افتادم رفته بود تو آفتابه
آقا یه سووال..هنوزم هستن کسایی که زینگ بزنن 125 واسه سرکاری؟ یا اگه خدا بخواد در این زمینه پیشرفت داشتیم؟

سلام
خدمتتون عرض کنم که بله هنو هستن انسانهایی که اینقدر کوته فکر و بدبخت باشن

الهام دوشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:44 ق.ظ http://pesaramtaha.blogfa.com

ای جونممممممممممم
پیشی ملوس
خداروشکر نجات پیدا کرد
اما خودمونیم یه فیلم سینمایی به نام نجات گربه سیاه از این گزارش شما در میادا !!

جوهر سه‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:31 ق.ظ http://myprinter.blogsky.com

سلام!
واقعا نمی دونستم این کار جزو وظایف آتش نشان ها هم هست... دمتون گرم!

هنو کجاشو دیدی شما
واسه موش هم اعزام شدیم ما

دختر دریا چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:01 ق.ظ

خیلی جالب بود
خیلی !

دختر نارنج و ترنج چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:26 ب.ظ http://toranjbanoo.com

آخی.... چه گناه داشته طفلک......
چی اینقدر باعث ترسیدنش شده بوده؟..

سلام
نمدونم شاید سیبیل های آتش نشان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد